چند روز متوالی میزبانی کردم...

با اینکه همیشه کار لذت‌بخشی بوده برام و این کار رو با عشق انجام می‌دم، ولی گاهی از چند ساعت روی پا ایستادن و به‌تنهایی آشپزی‌ و تمیزکاری‌ کردن، خسته و له شدم و شب همین که سر به بالش گذاشتم، بیهوش شدم...

امروز صبح مهمان‌ها رو راهی کردیم...

بعد از رفتن‌شون، می‌دونی چی بیشتر از همه خستگیِ این چند روز رو از تنم به در کرد؟! قدردانیِ آقای یار و اینکه فهمیده من چقدر توی این چند روز دست‌تنها بودم و خسته شدم؛ اینکه این کار رو نه وظیفه که لطفی از جانب من تلقی کرده، همین!

اگه آقایون بدونن قدردانیِ کلامی چه تأثیر زیادی توی حس سرزندگی خانوم‌ها داره و متقابلاً حس قدردانی رو در اون‌ها برانگیخته می‌کنه، هیچ‌وقت دست از قدردانی‌های کلامی برنمی‌دارن؛ می‌رن و میان و مدام قدردانی می‌کنن :)))

و زندگی همین‌طوری به‌سادگی و نه به‌پیچیدگی زیبا می‌شود...

۱۰ ۰