شِکَر را در لیوان چایش آنقدر پُرسروصدا به‌هم می‌زند که کفری می‌شوم ولی به روی خودم نمی‌آورم. عادت دارد؛ کار همیشگی‌اش است. به‌جای غرولند‌کردن، نفس عمیقی می‌کشم تا سرِ صبحی شِکَرِ چایی، اوقاتم و اوقاتش را تلخ نکند! 

عطر چای و نان سنگک و پنیر محلی معجون تمام‌عیاری‌ست برای مست‌کردنت...

موقع صبحانه حرف از گران‌کردنِ یکهوییِ نان سنگکِ سرِ کوچه‌مان است؛ کاش لااقل گران که می‌کرد، کیفیتش هم بیشتر می‌شد! اما نه، گویی خیالِ باطلی‌ست؛ یک جایش خمیر است و جای دیگر سوخته! 

می‌گویم: «من که نمی‌تونم با شاطر بگومگو کنم راجع به قیمت و کیفیت؛ خودت باید بری کد نونوایی رو هم گیر بیاری؛ شاید با ثبت شکایت بشه کاری کرد!»

سکوت کرده اما چهره‌اش داد می‌زند که این کارها بی‌فایده‌ست. زیرلب می‌گویم: «فکر کن تیریه توی تاریکی...»

گوشه‌ی دندانِ شیشمِ او شکسته؛ حالا هر چه می‌خورد، دستش می‌رود سمت لُپش؛ به‌قول خودش کیفیت زندگی‌اش دوباره آمده پایین!

می‌گویم: «به‌فکر باش نکنه یهو اذیتت کنه؟!»

می‌گوید: «همین الانم اذیته دیگه؛ این ماه اونقدر وضعیتِ مالی خرابه که نمی‌تونم جُم بخورم!»

لبخند تلخی می‌زنم و دیگر ادامه نمی‌دهم... در دل می‌گویم: «اولین ماه با این وضعیت نیست، آخرینش هم نخواهد بود...» و به‌وضوح صدای شکستنِ چیزی را در درونم می‌شنوم و می‌دانم که او حالش بدتر از من است...

همین‌طور که لیوان‌ها و بشقاب‌های کثیف را داخل سینک می‌گذارم؛ به ناهار فکر می‌کنم؛ ناهاری که هم مفید باشد هم اقتصادی...

قبل از اینکه دستش را روی شانه‌ام بگذارد، بوی عطرش به مشامم می‌دود: «من دارم می‌رم خانم؛ کاری نداری؟!»

برمی‌گردم و با لبخند نگاهش می‌کنم؛ به رویم می‌خندد، بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌نشاند و می‌رود سمت درِ ورودی...

توی آینه موهایش را مرتب می‌کند؛ من چشم از او برنمی‌دارم و در دل «لاحول‌ولاقوه‌الابالله» می‌خوانم و به سمتش فوت می‌کنم...

از لای در نگاهش می‌کنم، «خداحافظی»اش را به‌گرمی و لبخند حواله‌ام می‌کند؛ می‌گویم: «خدا عزت و قوت و برکت بهت بده...» و پشت در خانه محو می‌شود...


+ داستانکی از لابلای واقعیت‌هایی آمیخته به تخیل یا شاید هم تخیلاتی آمیخته به واقعیت!

۶ ۰