پیش‌نویسِ این پست‌ از سری پست‌های سفرنامه‌ای، مدتی در آرشیو خاک می‌خورد، گردگیری کرده و منتشرش کردم :))

خلاصه سفرنامه‌ی برادارن عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی 

این قسمت : شگفتی‌ها و عجایب بومیان استرالیا

آنچه گذشت :

برادران امیدوار نزدیک به ۷۰ سال پیش با امکانات ناقصِ آن زمان دست به سفری پژوهشگرانه به دور دنیا زدند. با اینکه هر قسمت از خلاصه‌هایی که از کتاب «سفرنامه برادران امیدوار» می‌نویسم، در ادامه‌ی قسمت قبلی اتفاق افتاده است، اما هر کدامشان شگفتی و هیجان خاص خودش را دارد و قصه و درسی متفاوت درونش نهفته است؛ بنابراین اگر مثلاً در قسمت قبلی با من همراه نبوده باشید، قسمت فعلی برایتان نامفهوم و نامأنوس نبوده و خواندنش هم خالی از لطف نیست! 

تمامی قسمت‌های قبلی مربوط به گزیده‌نوشتِ من از سفرنامه‌ی مهیج برادران، عیسی و عبدالله امیدوار، نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی، در دسته‌بندی موضوعی وبلاگ در زیرموضوع «همسفرِ سفرنامه برادران امیدوار» موجود است، با این حال در اینجا لینک قسمت قبلی را می‌گذارم‌: 

قسمت چهاردهم (به سوی استرالیا) در اینجا و قسمت پانزدهم (شگفتی‌ها و عجایب بومیان استرالیا) در ادامه مطلب👇

 

قسمت پانزدهم - شگفتی‌ها و عجایب بومیان استرالیا:

 

عیسی و عبدالله به خاطر اشتیاقی که برای دیدن قبایل بومی استرالیا یا همان «ابورجین‌ها» داشتند -که از عقب‌افتاده‌ترین قبایل روی زمین هستند- باروبنۀ خود را بسته و راهیِ قلب این قاره شدند. اولین مقصدشان، دهکدۀ «آل اسپرینگ» بود که دو هزار و دویست کیلومتر با آنها فاصله داشت و از آنجا می‌خواستند به حومۀ بندر «داروین» سفر کنند.

در نیمه‌های راه به یک منطقۀ شنی برخورد کردند که در نقشه مشخص شد مساحت آن حدود 35 کیلومتر است. از آنجا که عبور از این 35 کیلومتر با موتورسیکلت کاری محال به نظر می‌رسید و احتمالاً با تلاشِ بیشتر، فقط خود را خسته می‌کردند و از طرف دیگر ممکن بود زنجیرها پاره شود یا دنده‌ها بشکند، بنابراین یکی دو روز سرگردان در انتظارِ کمک ماندند اما سرانجام درصددِ چاره برآمدند و به امید یافتنِ چند شتر به جستجو پرداختند.

در فاصلۀ پانزده کیلومتریِ خود، به یک گله شتر برخوردند که متعلق به یک سفیدپوست بود. مهار کردن این شترها کار آسانی نبود بنابراین شب‌هنگام، موقع استراحتِ شترها، آنها را غافلگیر کرده و توانستند چهارتا از آنها را مهار کنند. به ناچار قطعات دو موتورسیکلت را به چهار قسمت تقسیم کرده و با مشکلات فراوانی، آنها روی شترها بستند و بدین ترتیب قافله‌شان با مال التجاره‌ای عجیب و غریب به راه افتاد!

پس از دو سه ساعت راه‌پیمایی، دیدند که شترها جفتک می‌اندازند؛ هرچه فکر کردند نتوانستند بفهمند که مشکلشان چیست تا اینکه به یکباره، چنان رَم کردند که کنترل از دستشان در رفت و هر کدام از شترها به سویی دویدند. در همان اولین لحظات، باروبنۀ سه تا از شترها بر زمین افتاد و دست از دویدن برداشتند اما چهارمی محکم به پشتش بسته شده بود و در آن بیابانِ بیکران پا به فرار گذاشت!!

از بدشانسی، بوقِ موتور هم اتصالی کرده بود و صدای کرکننده‌اش بیشتر بر وحشت و اضطراب شتر می‌افزود! سرانجام یک کیلومتر آنطرف‌تر بارِ آن شتر هم بر زمین افتاد و شترِ وحشی هم به ناگاه آرام ایستاد و به موتور خیره شد؛ خلاصه پی بردند که آفتابِ سوزاننده، چنان قطعات موتورها را داغ کرده بود که سبب سوزش بدن عریان شترها می شد!!

سرانجام با تحمل دشواری‌های بسیاری، وارد زادگاه بومیان، نزدیک بندر داروین در شمال استرالیا شدند، زنان قبیلۀ «یولن کور» به جمع آوری جمجمه‌های انسان پرداخته و مردانِ همین قبیله، برای بدست آوردن نیروی جسمانی بیشتر، اجساد مردگان را می‌خوردند! بر زندگی آنها، ارواح نیک و بد حکومت می‌کرد و رئیس قبیله که واسطۀ همیشگی بین ارواح و زنده‌ها بود، همچنان قادر مطلق بود. 

- در قبیله کوئینگ در شمال استرالیا، هنگام احضار ارواح، از این مجسمه چوبی مربوط به یکی از افسانه های ابورجین ها استفاده می شد -

در نخستین برخورد با قبایل «یولن کور» متوجه شدند که مشغول تدارک جشنی هستند که برای مراسم بلوغ جوانانی که به سن چهارده یا پانزده سالگی می رسیدند، برپا می‌شد و این جوانان، با طی سلسله مراتبی می‌توانستند همسر اختیار کنند!! نخستین شرط این مراسم این بود که جادوگر قبیله باید یکی از دندان‌های فوقانی آنان را ریشه‌کن می‌کرد. عجیب آنکه جوانی که دندانش با دو تکه سنگ کشیده می‌شد، خندان بلند می‌شد و با غرور و سربلندی دندانش را به همه نشان می‌داد!! گروهی از مردان هم مشغول نقاشیِ بدنشان بودند. آنها برای این کار تنها دو رنگ مختلف را کشف کرده بودند؛ رنگ سفید که از نوعی گچ صحرایی بدست می‌آوردند و دیگری رنگ قرمز که با خون بدن خود سراپایشان را رنگ آمیزی می‌کردند!!! 

چون این مردم از بدوی‌ترین و عقب‌افتاده‌ترین مردمانی بودند که عیسی و عبدالله تا آن زمان دیده بودند، خواستند کمکی به آنها برسانند و فکر کردند که خوب است کشاورزی را به آنان بیاموزند. مقداری سیب‌زمینی و پیاز همراه داشتند؛ آنها را صدا زده و باهم زمین را شخم زده و آبیاری کردند و سپس سیب‌زمینی‌ها را کاشتند و به هر طریقی به آنها فهماندند که پس از چند روز محصولی به دست خواهد آمد و غذای مکفی برای همه‌شان تأمین خواهد شد. اما روز سوم وقتی برای سرکشی به مزرعه رفتند از سیب‌زمینی‌ها اثری ندیدند و هنگامی که علت را از آنان جویا شدند، پاسخ شنیدند: شما چرا چیزی را که می توان خورد، زیرِ زمین مخفی می‌کنید؟!! درواقع آنها هیچ چیزی از کشاورزی نمی‌دانستند؛ چندین هزار سال بود که آب اقیانوس، میوۀ کاکائو را از جزایر «اندیس» به سواحل این بومیان می‌آورد و آنها هم کاکائوها را جمع کرده و می‌خوردند اما هیچ وقت این انسان‌ها به کشت کاکائو دست نزده بودند!!! آنها همچنین هیچ گونه حیوان اهلی جز سگ نداشتند!!!

در روزهایی که عیسی و عبدالله با آنان به سر می‌بردند، زنی دوقلویی به دنیا آورد. آنها فوراً یکی از دو نوزاد را کشتند چون اعتقاد داشتند که روح هر پدربزرگی پس از مرگش در نوه‌هایش حلول می‌کند و روح پدربزرگ هم قابل تقسیم نیست!!! مادرِ نوزاد، جسد را داخل پارچه‌ای که از پوست درخت اکالیپتوس تهیه شده بود، پیچید و به پشت خود بست. معلوم شد که باید آنقدر جسد به همان وضع نگهداری شود تا پوست و گوشتش از بین برود؛ آن وقت استخوان‌های باقیمانده را طی مراسمی روی درخت می‌گذارند!!! اما اگر فرد سالمندی از دنیا برود، از همان ابتدا جسدش را بالای درخت می‌گذارند و هنگامی که به کلی فاسد شد، استخوان‌هایش را میان افراد خانواده‌اش تقسیم می‌کنند!!!

چند بار به همراه آنها به شکار رفتند. آنها به راستی معجزه می‌کردند و برای هرگونه شکاری، حیلۀ مخصوصی به کار می‌بردند. آن روزها از جالب‌ترین ایام سفر عیسی و عبدالله بود. روزی برای شکارِ مرغابی‌ها روی رودخانه‌ای که به دریا می‌ریخت، یکی از بومیان، نِی بلندی چید تا به وسیلۀ آن زیرِ آب تنفس کند و برای آنکه نوکِ نِی که از آب بیرون بود، از دید مرغابی‌ها پنهان بماند مقداری بوته و شاخه رویش گذاشت و مانند یک قورباغه به درون آب جهید و از زیرِ آب، شناکنان خود را به مرغابی‌ها رسانده و توانست دوتا از آنها را غافلگیر کند! 

چون بیشترِ اوقاتِ این بومیان در شکار می‌گذشت، بسیار آهسته و با ایما و اشاره باهم صحبت می‌کردند و تنها گاهی صدای خنده‌شان به گوش می‌رسید! لغاتی که این قبایل به کار می‌بردند بسیار محدود بود، برای مثال لغتِ ستون فقرات و سلسله جبال یکسان بود و یا لغتی که برای بینی انسان بکار می‌بردند شامل بینی حیوانات، کمان و شبه‌جزیره هم می‌شد و همینطور لغتِ رودخانه و حلق یکی بود!!!

مردم این قبایل، اغلب چند زن اختیار می‌کردند اما آنچه جالب توجه بود این است که پیرمردان قبیله با دختران جوان و بالعکس جوانان با پیرزن‌ها یا زنان سالخورده و بدون شوهر ازدواج می‌کردند. هضم این موضوع برای عیسی و عبدالله بسیار دشوار به نظر می‌رسید اما گویا برای آنان بسیار طبیعی بود!

 

ادامه دارد...

 


+ اینها فقط خلاصه‌ای است از آنچه هم‌اکنون در کتاب «سفرنامه‌ی برادران امیدوار» می‌خوانم؛ تمام تلاشم این است که برداشت‌های شخصی‌ام از محتوای کتاب را منعکس نکنم.

+ عکس ها توسط من از تصاویر داخل خود کتاب گرفته شده است.