بعد از مدتی ننوشتن یا بعد از هرزگاهی چیزی گفتن و بعد دوباره سکوتکردن، نوشتن و حرفزدن سخت میشه، نمیدونی چی باید بگی و از کجا باید بگی...
اهل روزمرهنویسی نیستم، یک زمانی بودم البته؛ اینجا نه و جایی دگر! اما دلایلی مجابم کرد که روزمرهنوشتن و از اتفاقاتِ زندگی حرفزدن بدون اینکه هدف خاصی پشتش باشه و فقط به این منظور که بخوای جایی خودت رو خالی کنی، اون چیزی نیست که راضیم کنه...
تلاش کردم از اون سبک فاصله بگیرم و تنها از درسهایی که زندگی بهم میده، از شادیها و غمهایی که بزرگترم کردن، از اتفاقات پیشپاافتادهای که با عینکِ «جور دیگر بینم!» بهشون نگاه کردم، بنویسم...
گاهی توی اوج احساساتم از شادیها و غمهام نوشتم، گاهی توی اوج هیجانم از زندگی در لحظههام حرف زدم، گاهی از عشق تنیده شده توی تار و پود زندگیم با آقای یار و گاه از مادرانگیهای پرچالش و پر فراز و نشیبم برای کلوچه و فندق، گاهی شعری سرودم و گهگاه با داستانی شاید نهچندان پخته، وقت خوانندگانم رو تلف کردم...
اینجا خونهی من، پره از حرفهایی که زدم و پشت هر کلمهای که نوشتم هزار حرف و احساس و فکر و واقعیتِ زندگیای بود که ناگفته موند و تو فقط همون حرفهای زدهشده رو خوندی، قضاوتم کردی یا همدلی از چشمهات بارید رو نمیدونم فقط از حس قلبی خودم خبر دارم...
الان برگشتم و این متنم رو دوباره خوندم و حس کردم متنیه که داره مخاطبش رو آماده میکنه که بگه: «خداحافظ، ما رفتیم!»
اما نه! نویسندهی نهچندان نویسندهی این خونه هنوزم هست و این متن شاید فقط دستگرمیای بود برای دوبارهنوشتن بعد از یه مدتِ نه خیلی طولانی که به نظر خودش برای ننوشتن، طولانی بوده!
اینجا هنوز چراغی سوسو میکند
و صدای سوختن چوبی در شومینه
و گَردی که همهجا پاشیدهاند
و صدای قیژقیژِ لولای درِ حیاط
و تاری از عنکبوت که آن گوشهی نمور را برگزیده برای لانهاش
و کفشهایی که مدتهاست پا نخوردهاند
و لباسهایی که بوی تنت را نگرفتهاند
خیالی نیست
تو میآیی و زندگی دوباره در این خانه زندگی میکند
اینجا هنوز چراغی سوسو میکند
+ شعر از خودم