۱. نمیدونم من از کلمهها فرار میکنم یا کلمهها از من؟!! وضعیت بدی شده... دوست دارم بنویسم ولی اصلاً نمیدونم چطور و از چی؟!! مثل بچهای شدهم که دلش میخواد از هرچی که توی مغزشه، بنویسه ولی سواد نوشتن نداره!! دوست دارم این قفل بشکنه و دوباره بیشتر بنویسم ولی این اواخر هربار که بهسختی چیزی نوشتم، بعدش دوباره برگشتم به ننوشتن...
۲. دیشب و امشب توی مجلس خانم فاطمه (س) که توی مسجد برگزار شده بود، دلی سبک کردم و خیلی بهم چسبید؛ اصولاً غمی که اصالت داشته باشه خاصیتش همینه دیگه؛ با تمام حزن و اندوهی که به دلت میندازه ولی سبک میشی و برای زندگی انرژی بیشتری به رگهات تزریق میشه حتی اگه زندگی اون روی سختگیرانهشو بهت نشون داده باشه و لای منگنهاش هر روز درحال لهشدن باشی... در مقابل، غمهای بیاصالتِ پیشپاافتادهٔ دنیوی ما که هرچی توشون دستوپا میزنی بیشتر و بیشتر افسرده و از خود واقعیت دور میشی...
۳. همیشه عاشق میزبانی بودم؛ شرایط اقتصادی الان طوری شده که حتی با وجود ساده گرفتنِ مهمانی، اگه تعداد مهمونها یهو از یکی تبدیل بشه به دوتا، ممکنه میزبان در لحظه استرس بگیره؛ که البته میدونم اینم از ضعف ایمانه... چند روزی میزبان خانوادهٔ همسر بودیم و دو سه نفر دیگهشون قرار بود آخر هفته بیان پیشمون... بهخاطر فریزری که تهموندههای موادغذاییش داشت به آخر میرسید، توی دلم رخت میشستن؛ توی خلوت خودم اشک مینشست گوشهٔ چشمام و از خدا میخواستم حس خوب میزبانی رو بهخاطر ضعف ایمانم در من کمرنگ نکنه... چنگزدن و حفظ حسهای خوبی که از میزبانبودنم میگرفتم میون افکار منفیِ «کاش نمیومدن!» گاهی برام کار سختی میشد؛ یه حس بد آمیخته به عذابوجدان و ضعف ایمان و غیرقابلتوصیف با کلمات...
۴. از دست ترسهای خودم خسته شدم! از دست تعللها، پشت گوش انداختنها و به بعد موکول کردنها... یه زره از جنس شجاعت باید به تن کنم و برم توی این مسیر ولی موانع درونیم زیاده، عین زنجیر پیچیده شدن بهم و نمیذارن جُم بخورم... شدم یه بزدل که همه چیزو سپرده به دست زمان، غافل از اینکه زمان برای خیلی از دردها مرهم که نه عین نمکی روی زخمه...