خدا هم اینگونه دلبری می کند برایت...

درست وسط کلنجار رفتن با خودت که سعی می کنی گره جدید را به کلاف درهم پیچیده زندگی ات بپذیری...

درست وسط دست و پا زدن برای پذیرفتنِ تقدیری که خدا برایت رقم زده... 

درست وسط تلاشت برای اینکه مُهر خاموشی بر دهانت بزنی تا مبادا به گلایه ها و چراها در برابر خدایت باز شود...

ناباورانه گره گشوده می شود و تمام...

+ شاید تابِ دیدن اشک هایت را بیش از این نداشته!

+ شاید می گوید: بنده ی من! سرگرم گره های مهم تر زندگی ات باش که تو را می سازند؛ این دمِ دستی ها را من خودم باز خواهم کرد نگران نباش...

+ توی آغوش خدا بودن خیلی می چسبد...