وقتی پر کشیدی، زمستان بود سردار...
اما گمان مبر که این زمستان برایمان تمام شدنی بود...
تمام نشد که نشد...
بهار، تابستان و پاییز فقط آمدند و رفتند و تمام تلاششان را هم کردند تا تحولی ایجاد کنند...
آمدند و رفتند تا فقط بگویند ما هم هستیم اما چه می دانستند که با رفتن تو، وجودمان که نیازمند گرمای وجودت بود، در سرمای استخوان سوزِ نبودنت، یخ زد و این یخ ها دیگر آب شدنی نیستند...
ولی نه! ماییم و امید به ظهور مولایمان در بهاری که در راه است و بی شک تمام نشدنی ست...
بهاری که می آید تا تمام سوز و سرما را از بین ببرد و گرمایی جانبخش در تمام وجودمان نفوذ کند...
آری! به امید آن بهار وعده داده شده، در این سرمای زمستان دوام می آوریم...