پیش تر چنین می اندیشید که اگر دیگران بهترین قضاوت ها را درباره اش داشته باشند، قطعاً مایه ی خرسندی خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که در دسترس بودنِ همیشگی و گوش به فرمانِ دیگران بودن، برای اینکه همه را از خود راضی نگه دارد، بی شک مایه ی دلخوشی خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که نشنیده گرفتنِ هر آنچه که شنیدنش آزارش می داد، اتفاقاً از همان کسانی که هرکاری می کرد تا در چشمِ قضاوتشان زیبا جلوه کند، حتماً مایه ی آرامش خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که چشم پوشی از شکسته تر شدن ترَک هایی که از قبل وجود داشته و به روی خود نیاوردن و تظاهر به گل و بلبل بودن اوضاع! بهترین شیوه برای دوری از تشویش خاطر خودش است...

اما...

او نمی دانست که گاهی اتفاقاً برای بخشیدن آرامش به دیگران، باید مطابق میل آنها رفتار نکرد، باید در دسترس نبود، باید گوش به فرمان نبود، باید نشنیده نگرفت، باید تظاهر نکرد، باید...

او نمی دانست اگر آرامش خودش از دست روَد، دیگر مجالی برای بخشیدن آرامش به کسی نخواهد بود، اصلاً دیگر آرامشی نیست که به دیگران بخشیده شود...

نمی دانست یا شاید دلش نمی خواست به این باور برسد که گاهی وقت ها اگر کسی زیاد باشد، زیادی می شود...

و چه تاوان سنگینی است به این باور رسیدن...