لحظهشمار اومدنت میشینم؛ ساعتای زیادی میگذره تا بیای؛ سخته، خیلی سخت اما چه عیبی داره؟! من مدتها بود منتظرِ «منتظرت موندن» نشسته بودم، منتظر همین سختیهایی که توش آرامش موج میزنه، منتظری بودم که حتی یه لحظه ناامید و خسته نشد، لِه بود و جون نداشت اما ادامه داد، حالا که دارم زندگیاش میکنم چی میتونه از این برام دلپذیرتر باشه؟!
بدرخشی توی مسیر جدیدی که سلانه سلانه توش قدم گذاشتی، یار...
+ شاید کسی کلمات بیسروتهم رو نفهمه اما این کلمهها هم بیشتر از این ازشون برنمیاد! کی میدونه چی بهم گذشته، کجا بودم و حالا کجام؟! قصهی هفتاد مَن کاغذه!!!