1. خدای من فقط تو را دارم و بس...

و تنها تو می دانی که چقدر "فقط تو را داشتن" دلچسب است...

می دانی که کلماتِ "کم آوردم" ، "نمی کشم" و "بریدم" در فرهنگ لغات من جایگاهی ندارد؛ خودت خوب می دانی که عجین نیست با من چنین گذراندنِ روزگار؛ نه، تصور هم نمی کنم روزی این کلماتِ نامأنوس با روحیاتم را بر زبان آورم...

گاهی فکر می کنم چطور تاب می آورم روزهای سخت را ولی بعد می بینم این تویی که تاب و تحملم می دهی و من سالیانِ سال است، شاید از همان نوجوانی وقتی به چشمِ خویش دگرگونیِ زندگی ام را دیدم، من از همان روزها، زخمی و رنج کشیده، اما با امید و اقتدار ایستاده ام و برگ های این دفتر را ورق می زنم و گاهی به خود می بالم برای گذرِ پرقدرت از روزهایی کشنده و کشدار...

این روزهای سخت وقتی سخت تر می شود که سختی و رنج مردمِ اطرافت را لمس می کنی و امید را در زندگانی شان، کمرنگ تر از همیشه می یابی اما تو خوب می دانی که امید چقدر هنوز هم در من پررنگ است؟! و این هدیه را خودِ تو هر روز صبح به من تقدیم می کنی، هر روز صبحی که چشم باز می کنم و به روی دنیایی لبخند می زنم که این روزها قشنگی هایش کمتر به چشم می آید... من هنوز هم با امید ادامه خواهم داد و در انتظار روزهای پر از حس خوب و قشنگ و پر از انرژی برای نفس کشیدن خواهم ماند...

خدایا شکرت که فقط تو را دارم و بس، تو چراغی هستی در تاریکی محض این روزهایم، نمی بینم جایی را اما با اطمینانِ بودنت قدم برمی دارم...

**********

2. یاد چند سال پیش بخیر که خیلی یکهویی به همراه مادرِ همسر دوتایی بدون مردها :) راهیِ دیار کرب و بلا شدیم، چقدر چسبید، چقدر به ما خوش گذشت، همه فکر می کردند من دختر او هستم و وقتی می فهمیدند عروس و مادرشوهریم و مجردی آمده ایم متعجب می شدند! چقدر میزبانی آقا تمام عیار بود...

خدایا یاد آن روزها می افتم و دلتنگ می شوم...

اشک می ریزم و می گویم لابد لیاقت نداشتم که نخواست دوباره بیایم، که با همسرم که تابحال قسمتش نشده، بیایم... ولی به خود نهیب می زنم که آرامش بازهم یادت رفت رئوفیِ آقایت را؟!

یاد این می افتم که بزرگتره را از او خواستم و چقدر رئوف بود که دو ماه بعد که قطعاً او واسطه اش شده بود، در دلم جوانه زده بود بی چون و چرا...

چقدر دلتنگم...

دلتنگ حرم...

دلتنگ بین الحرمینی که به هر سویش نگاه می کنی، نمی دانی باید به کدام سمت رو کنی و عاقبت همان وسط گیج و سردرگم می مانی و غرق هردو می شوی...

حتی دلتنگ تفتیش های قبل از ورودیِ حرم می شوم که همه با خوشرویی از زائرین استقبال می کردند و گاهی که مادرشوهر از کیفش خوراکی هایی را که از ایران برده بودیم، بهشان هدیه می داد با لهجه شیرینشان و با لبخند "شکراً" گویان بدرقه مان می کردند... 

دلتنگ سامرا...

دلتنگ همان توقف اندک در حرم سامرا...دلتنگ غربتی که به دلت چنگ می زد و باید زود خارج می شدی... 

دلتنگ کاظمینش؛ وقتی وارد محوطه حرم شدم انگار که در حرمِ امام رضا (ع) در مشهد خودمان قدم می زدم... چقدر بوی مشهد می داد کاظمینش... 

چقدر دورم انگار از آن روزها ولی یادش چون چراغی، این روزهای مرا روشن کرده است...

خدایا شکرت که فقط تو را دارم و بس، تو چراغی هستی در تاریکی محضِ این روزهایم، نمی بینم جایی را اما با اطمینانِ بودنت قدم برمی دارم...

**********

3. همسرم ممنونم که حتی وقتی شکستی، هنوز هم می توانم به تو تکیه کنم و به خاموش نشدن چراغ دلم امیدوار بمانم ( کلیک )