هر روز صبح با عشق پنجره بالای سینک رو باز می کنم و کنار سینک می ایستم تا به ظرف های کثیف سر و سامونی بدم...

اگر کمی از ساعت ٩ گذشته باشه، بازتابِ نور خورشید از روی سینک، چشمامو میزنه ولی دلم نمیاد ببندمش و خودمو از نسیمی که توی این روزهای شهریوریِ ناب، درست وسط تابش گرمِ خورشید، هرزگاهی صورتمو نوازش میده، محروم کنم!

گاهی وسط کف مالی ها درحالی که شیر آب بسته است ;) نگاهم رو میدوزم به تیکه ای از آسمون که از پنجره ام پیداست و من که عاشق ابرهام و فکر می کنم که اگر جزئی از طبیعت بودم شاید ابر بودم، غرق میشم توی ابرهای ریز و درشتی که یا ثابتن یا درحال سبقت گرفتن از همدیگه!

این پنجره ی بالای سینک درسته که از ایده آلم برای پنجره آشپزخونه که احتمالاً باید یه پنجره بزرگ با پرده های توری و روشن باشه که یه منظره بینظیر رو جلوی چشمام به نمایش بذاره، مقدار زیادی فاصله داره اما وقتی خوب دقت می کنم می بینم جزئیاتی داره که میتونه توی دسته ی دوست داشتنی هام قرار بگیره!

این پنجره، اونقدرها بزرگ نیست که بتونه منظره وسیعی از روبروم رو قاب بگیره اما خیلی هم کوچیک نیست و من دوستش دارم... منظره روبروش قطعاً یه جنگل سرسبز و مه آلود یا ساحل کفی دریا یا کوه های سر به فلک کشیده یا دشتی فراخ پر از گل های بنفش و صورتی نیست، حتی منظره اش یه شهر با خونه های کوچیک و بزرگ هم نیست که چراغ های یه برج بلندی اون دورها توی شب چشمک بزنن و سوسوی هواپیمایی رو با چشم دنبال کنم که داره به زمین میشینه یا به هوا بلند میشه بعد برای تک تک مسافرانش حتی از این فاصله هم کلی خیالبافی کنم یا برای سلامتی شون بی اینکه بدونم اصلاً کی هستن، دعا بخونم... نه! اینها ایده آل های منه ولی الان چیز دیگه ای روبرومه...یه چیزی که شاید ضدحال ترین چیز ممکن باشه!!

درسته... یه ساختمون چند ده متر اونطرف تر قد علم کرده و ویوی پنجره دوست داشتنیِ من رو کور کرده اما اصلاً مهم نیست، احتمالاً ساختمونِ ما هم چه ویوهای دلپذیری رو کور کرده باشه و من خبر ندارم!

اما من همون تیکه از آسمون رو می چسبم و ول نم​​​​ی کنم، من همون ابرهای بازیگوش توی همون یه تیکه از آسمون که بزور میخوان برای من خودنمایی کنن رو می چسبم و ول نمیکنم، من همون بازتابِ نور خورشید که وسط آشپزخونه ام پهن میشه و وسط گرمای کلافه کننده ی هوا سرامیک ها رو داغ میکنه ولی دلچسبه رو می چسبم و ول نمی کنم!

و هر روز صبح با عشق پنجره بالای سینک رو باز می کنم و کنار سینک می ایستم تا به ظرف های کثیف سر و سامونی بدم...


+ نبودن ها و نداشتن ها گاهی کل فکر ما را اشغال می کنند، جالبه! نیستند و نداریم شان ولی با همین نداشتنشان هم کلی فضا اشغال می کنند! درحالیکه داشته هامان گاهی به چشم نمی آیند و هیچ فضایی را در فکر و قلبمان به آنها اختصاص نمی دهیم که اگر بدهیم هر روز صبح با عشق آن پنجره کوچکِ آشپزخانه را که ویویی جز نمای یک ساختمانِ بلند بالا ندارد، باز می کنیم، به جزئیاتش دقت می کنیم و آن را می گذاریم در دسته "دوست داشتنی ها

+ یادم بماند تعمیم بدهم به کل زندگی و همه دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی هایش!

آخه کی میتونه اینجا ظرف بشوره؟ شاید فقط بتونیم ظرف بشکونیم :)) از بس محوِ منظره روبرو میشیم!