روزی:
با بچه ها بیرون رفتم برای گردش سه نفریمان در اطراف خانه، اما برخلاف همیشه که چشم و گوشم پر میشد از کشفهای جدید، اینبار به هر سو که نگریستم هیچچیز جدیدی برای کشف نیافتم...
فکر کردم همیشه هم نباید چیزهای جدید و نویی برای کشف کردن در اطرافم بیابم... چشم و گوشم را تیز کردم اما تنها برای دیدن و شنیدن در محیطی غیر از چهاردیواری خانه، همین! شاید اینبار هزاران دیدنی و شنیدنی تکراری و نه جدید و بدیع در انتظارم باشند... اما گاهی دلت برای همهی آن تکرارها هم تنگ میشود و برای همهی تکراریها، نه؟!
گاهی هم هیچچیز نباید کشف کرد، فقط باید خستگی را از تن زدود و به جایی نامعلوم در افقی که رفته رفته سرخرنگ میشود خیره ماند و دم نزد... آن روز این برایم بهتر بود و حالم را خوب کرد...
روزی دیگر:
خانمی کنار من نشسته و مثل من فرزندش را برای دوچرخهسواری آورده... هرزگاهی نگاهش میکنم تا شاید تلاقی نگاهمان آغاز حرفهایی همدلانه و دوستانه شود؛ آخر گاهی آدم پر میشود از حرفهایی که لازمهی خالی شدنش گوش یک دوستِ خوب است و بس! چیزی که کمتر در دنیای واقعیام یافتهام...
ماسکم نمیگذارد لبخندم را ببیند... لابد با خودش میاندیشد که چقدر نگاهش میکنم! نمیداند قصدم باز کردن سرِ صحبت و گفتگویی کوتاه است که حوصله هر دومان را سر جایش آورد! واژهها هم سر لج با من دارند و برای شروع ارتباط به ذهنم هجوم نمیآورند و هردو در سکوت تماشاگر بچههایمان نشستهایم...
روزی دیگرتر:
هوا تاریک شده و نگاهم را دوختهام به پنجرهها... آنها عادت دارند به هنگام تاریک شدن هوا اندکی پس از غروب یکی یکی نور بپاشند به بیرون... ساختمانها را که نگاه میکنم، پنجرههای بسیاری را میبینم که خیلی نورانیاند؛ تعدادی هم کم نورند ولی روشناند و تعدادی را هم خاموش و در تاریکی مطلق مییابم.
پشت این پنجرههای پر از نور و روشنایی هنوز عشق جاریست؛ هنوز ایمان هست؛ هنوز امید موج میزند؛ هنوز زندگی جریان دارد؛ هنوز نگاه محبتآمیز رد و بدل میشود؛ هنوز شعر سروده میشود؛ هنوز موقع خواب برای بچهها قصه خوانده میشود؛ هنوز رایحهی غذا پراکنده میشود و پنجرهی باسخاوت رایحه را به بیرون میپاشد؛ هنوز صدای خنده و بازی بچهها شنیده میشود؛ هنوز زنی پیش مردش درددل میکند و شاید بالعکس حتی اگر نجوایی عاشقانه باشد و هیچ کس جز آندو نشنود...
پشت این پنجرهها حرف و سخن بسیار است... همهی این زیباییها در کنار تلخیهایی مثل صدای گریه، خشم، یأس، حسرت، ترس، اضطراب، تنهایی و بیپناهی و هزار تلخی دیگر پشت این پنجرههای روشن و تاریک وجود دارد و معنای زندگی همهی اینها باهم است...