تو بگو سال‌ها...

اصلاً بگو قرن‌ها...

زمان هرچقدر که دلش می‌خواهد عددش را بالاتر ببرد...

نه ازمُدافتاده می‌شود و نه کهنه...

که هر روز قیمتی‌تر می‌شود...

درست مانند گنجی زیرخاکی و عتیقه...

این است حکایت عشق...


+ سالگردها چیزی جز بهانه نیستند؛ فقط برای آنکه به یاد آوری روزهایی به‌یادماندنی را وگرنه چه فرق می‌کند در این روزِ بخصوص چه کار کرده‌ای، چگونه جشن گرفته‌ای و چه هدیه‌ای رد و بدل کرده‌ای؛ آن چیزی که باید وجود داشته باشد بدون اینها هم محفوظ سر جای خود می‌ماند... یادم نمی‌رود که من این درس را سرِ کلاس خودت مشق کرده‌ام و حالا خود یک‌پا استادم :)) اصلاً تو استاد درس عشق بودی به من... من کجا راه و رسم عاشقی بلد بودم؟! تو یادم دادی؛ درست مثل طفلی نوپا که قدم به قدم دستانش را می‌گیرند و هوایش را دارند تا راه رفتن بیاموزد...