اومدم میبینم مقدار زیادی خرده بیسکویت روی سرامیکها کنار دیوار ریخته شده، بلند میگم: «کی اینا رو ریخته خودش بیاد جمع کنه، من تازه همه جا رو جارو زدم!»
بزرگتره: «مممممن... اومدم بشقاب بیسکویتها رو بذارم تو آشپزخونه، یکمیش ریخت اینجا!»
من فقط برای اینکه مسئولیت اشتباه خودش رو بپذیره و فکر نکنه وقتی ریخت یکی میاد پشتش جمع میکنه: «خب مامان جان دیدی ریخته، میرفتی اون جارو و خاکانداز دسته بلنده رو میآوردی جمع میکردی... حالا برو بیارش من خیلی کار دارم!»
بزرگتره: «اوووووه چرا برم اونو بیارم؟! جارو نپتون میکشم جمع میشه!»
من: «کنارِ دیواره... نمیشه مامان جان، همشو جمع نمیکنه!» و میرم توی آشپزخونه، سراغ ظرفهای تلنبار توی ظرفشویی، به این امید که یه کاریش میکنه!
همینطور که دارم ظرفها رو کفمالی میکنم، پشت سرم ظاهر میشه. یه تکه کاغذ که خرده بیسکویتها بهش چسبیدن رو روبروم میگیره و با بیتفاوتی شونههاشو بالا میندازه، انگار که بارها این کارو کرده، میگه: «روی کاغذ چسب ماتیکی مالیدم، بیسکویتها چسبیدن بهش، به همین راحتی مامان خانوم!»
من: 😮😐 فدای هوش و خلاقیت و ابتکارت! چسب ماتیکی حروم کنِ کی بودی تو؟!!! :))
دارم برای بزرگتره با کلی ادا و اصول و استفاده از مثالهای عینی در زندگی خودمون، نکات درس علوم رو توضیح میدم؛ آخر جملهام میگم: «به این عمل میگویند...»
بزرگتره داره فکر میکنه و کوچیکتره که درحال نقاشیه، بلافاصله بعد از جملهی من، سرشو بلند میکنه و میگه: «میعان» و ادامهی نقاشیشو میکشه!
بزرگتره: «کوچیکتره (اسمشو میگه) از من بیشتر بلده مامان!!!» و غشغش میخنده😂
این بچه هنوز سواد نداره، درسهای بزرگتره رو از بر کرده، بارها شده زودتر از او جواب داده 😏 از بس که توضیح دادم و در سکوت گوش کرده! :))
غروب توی تاریکی اتاق، سر نمازم، کوچیکتره میاد دم در اتاق و میبینه دارم نماز میخونم، نگاهم میکنه و حرفشو میخوره و میره، نمازم که تموم میشه صداش میزنم بیاد.
با ذوق میگه: «من کِی میرم مدرسه؟!»
میگم: «وقتی شیش سالهت شد!»
با انگشتاش میشمره: «یک... دو... سه... چهار... پنج... شیش» و سریع میدوئه پیش بزرگتره و با ذوق میگه: «وقتی شیش سالهم شد میرم مدرسه!»
زود برمیگرده پیشم و با یه بغضی که گاهی تو صداش داره و سعی میکنه بروز نده میگه: «وقتی برم مدرسه بهم کتاب میدی؟! از این کتاب خوندنیها نهها (منظورش کتاب قصههاشه!) از اون کتابها (منظورش کتاب درسیه)...»
به روش لبخند میزنم و میگم: «بلهههههه... وقتی بری مدرسه اونجا بهت کتاب میدن.» و دستامو به سمتش دراز میکنم...
میخنده و با برق ذوقی ته چشماش میخزه توی آغوشم زیر چادر نمازم. زیر گوشش میگم: «دوست داری بری مدرسه؟!»
زیر گوشم میگه: «آره دوست دارم.» :))
حضور بزرگتره در مدرسه فعلاً یک روز در هفته و به مدت یک ساعته... شنبه اولین روز حضورش بعد از حدود دوسال در مدرسه بود... برای رعایت پروتکلها نمیذاشتن اولیا وارد مدرسه بشن، او شاد و سرخوش رفته بود سر کلاسش و من مثل مامانی که بچهی کلاس اولیش رو روز اول، توی مدرسه رها میکنه، دلم براش تالاپ تالاپ صدا میکرد، اومدم توی ماشین با همسر و کوچیکتره منتظر نشستیم تا کلاسش تموم بشه، کلی شعر خوندیم و بازی کردیم و نفهمیدیم یه ساعت کی تموم شد و رفتم به استقبال بزرگتره که کلی از حضور یکساعتهاش راضی و ذوقزده و خوشحال بود. :))
«الْحَمْدُ للهِ عَلَى کُلِّ نِعْمَةٍ وَ أَسْأَلُ اللهَ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ وَ أَعُوذُ باللهِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ وَ أَسْتَغْفِرُ اللهَ مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ»
ستایش، خداى را بر هر نعمتى، و هر خوبى را از خدا میخواهم و از هر بدى، به خدا پناه میبرم و از هر گناهى، از خدا آمرزش میطلبم.