1. امروز از اون روزهاست که نیمچه آفتابِ پاییزی به زور داره خودنمایی میکنه و میخواد بگه منم هستم. پای لپتاپ نشستم، پرده رو کنار زدم تا نور بپاشه توی اتاق و لای پنجره رو هم باز گذاشتم تا از خنکیِ بیرمقِ پاییز کیفور بشم... مثلاً دارم از خلوت و سکوت خونه استفاده میکنم و مثلاًتر پای کاری نشستم که هفتهی بعد مهلتِ تحویلشه، ولی فکرم و مغزم همهجا سرک میکشه و تمرکز نداره؛ حتی نمیتونم افکارم رو بنویسم چون یه جا بند نمیشه تا افسارش رو به دست بگیرم...
با تو تنها، با تو هستم، ای پناه خستگیها...
در هوایت دل گسستم از همه دلبستگیها...
2. گاهی حس میکنم کلامم با بچهها زیادی تنده، انگار همش از روی خستگی و بیرمقی دارم باهاشون حرف میزنم و خیلی هم بده که اون لحظه متوجهش نمیشم تا لحنم رو عوض کنم بلکه کمی بعد حسش میکنم که دیگه کار از کار گذشته؛ اونقدر ناراحت میشم از خودم که به جوانه میگم تو چه جوری منو دیدی و انتخاب کردی که بیای پیشم؟!
3. به وضوح محکمتر و به وضوح شکنندهتر - به وضوح قویتر و به وضوح ترسوتر - به وضوح صبورتر و به وضوح بیقرارتر... جوانه ببین که حضورت، وجودم رو جمع اضداد کرده... الهی شکرت... تازه توی اوج ضعفم، خوراکیهای ضعفآور حالم رو بهتر میکنن، چیزی که تابحال تجربه نکرده بودم، اینم صدقهسریِ خودته :)
4. هنوز هیچکس از حضور جوانه توی خانوادههامون خبر نداره؛ توی خانوادهی خودم یه چالشهایی ممکنه پیش بیاد بعد از رونمایی :) چالش کوچیکی هم نیست، البته از نظر خودم و نه آقای یار؛ راستش هم هیجانزدهام هم میترسم؛ فعلاً موکول کردیم به بعد تا ببینیم چی میشه؟
5. عصر، عصرِ رخنماییِ رسانههای بیشاخودم و سوادِ رسانهای اکثریتِ مردم، بلانسبتِ من و شما، صفر یا حتی کمتر از صفر!