روزها و لحظهها مثل برق و باد میگذرن...
هیچوقت آدمی نبودم که زیاد توی گذشته گیر کنم و نتونم بیام بیرون؛ همیشه خلاصی از خودخوریهای مربوط به اتفاقات گذشته برام یهجورایی راحت و آسون بوده... همیشه
تصمیمگیری برام سخت شده! مدام آویزونِ وقایع گذشته میشم و میخوام یه جوری از دل اونها جوابم رو پیدا کنم که خب نمیشه؛ بازم دلیل و منطق دیگهای سر راهم قرار میگیره و همهی معادلات ذهنیم رو بهم میریزه...
حس میکنم قبلاً قدرت بیشتری داشتم و الان تحلیل رفتم؛ حس میکنم مدام از حرفهای دیگران سوءبرداشت و سوءتفاهم برام ایجاد میشه و به خود میگیرم و برای خودم الکیالکی دردسر درست میکنم! منِ ساکتِ کمحرف! هرچند هم سوءتفاهمی ایجاد نشه، حس میکنم یه چیزی نمیذاره اطراف و اطرافیان رو درست تجزیه و تحلیل کنم و مثل همیشه باز هم موضوعی برای خودخوری پیدا میشه! و این چقدر اذیتم میکنه...
راستش خودم هم از این متن خودم چیزی سردرنمیارم... به نقطهی شکنندهای رسیدم... همهچیز مبهم شده برام...
و هر چی فکر میکنم، میبینم از رفتنِ جوانه به بعد رفتهرفته دارم داغونتر میشم... من آدم سختینکشیدهای نبودم؛ از همون نوجوونی که پدر رفت، یه زره آهنین به تنم کردم و با همهی ظرافتهای روحیم نذاشتم از پا بیفتم، اما حالا اینکه برای جبران سختیهای رفتنِ جوانه، قراره مسیر دشوارتری پیشروم ترسیم بشه و همهچیز به من بستگی داره، خیلی عذابآور و سستکننده است و انتخابکردن برای گذر از این مسیر یا مسیر دیگه، حتی برام سختتر هم هست...
توی چشمام نگاه میکنه و میگه «میخوای بیخیالش بشیم؟!» و من توی سکوتم فریاد میزنم «مگه میشه خیالش رو از سرم بیرون کنم؟!»
پنجره را گشودی
و در سکوت
تا خود آسمان پرواز کردی
صدای بالهایت را نشنیدم
اما دنبالهی گیسوانت در دستم ماند
و نگاهم به آسمان قفل شد
نشستم کنار پنجره
و با سنجاقکها و شبپرهها
گیسوان بلند تو را بافتم
به شمعدانیها نور پاشیدم
اما قاصدکها را به باد نسپردم
چون آرزوی تو بر دلشان حک نشده بود
برای چکاوکانِ روی پرچین هم
لالایی خواندم که بخوابند و غوغا نکنند
تا تو بازگردی
بازمیگردی...
با همان گیسوانی که خودم بافتهام
و باهم از نو سرود عشق را سر میدهیم...
+ شعرگونهای از خودم