این روزها مدام دلم میخواد بنویسم ولی دچار سندرومِ «نمیدونم از چی بنویسمِ» مزمنی شدم و دورهاش هم به سر نمیاد تا دوباره نوشتن رو از سر بگیرم... بالاخره یه جوری باید شروع کنم...
دیروز چندتا از فیلمهای بچهها رو وقتی که کوچولو بودن، باهم نشستیم و تماشا کردیم؛ هر دوشون از ادا و اطوار و طرز حرفزدنشون توی فیلمها غشغش خندیدن و دوست دارن باز هم از این فیلمها براشون بذارم :)
چقدر زود بزرگ شدن! انگار همین دیروز بود... امکان نداشت هر کاری که مهنام میکنه، مهیاد پشتسرش تقلید نکنه ازش! لحظات قشنگی ثبت شده و آدم از دیدنشون سیر نمیشه...
خداروشکر حداقل این عکسها و فیلمها هست؛ وگرنه حافظهی ضعیف ما آدمها رو ولش کنی دلش میخواد هیچچیزی رو توی خودش نگه نداره! والا... حالا غم و غصه باشه، چرا... موبهمو و با جزئیات دقیق ثبت میکنهها ولی لحظات خوش مخصوصاً خاطرات طفولیت بچهها رو یکیدرمیون!!!
مهیاد وسط فیلم، روشو میکنه به مهنام و میگه: «داداش چقدر اونموقعها باهم جونجونی بودیم! الان دیگه اونطوری نیستیم!» بهش میگم روابط آدمها همیشه یکجور باقی نمیمونه، اونموقع تو کوچیک بودی، نیازها و شرایطت فرق داشت، حرفشنویات از برادر بزرگترت بیشتر بود، او هم مراعات کوچولوبودنت رو میکرد و نیازش به بازی و سرگرمی نزدیک به نیازهای تو بود برای همین هم لحظاتِ باهمبودنتون شاید تنش کمتری داشت! مثال رابطهی خودم با خواهرم رو میزنم براش، ولی توی دلم فکر میکنم آره حق داره حسرت بخوره برای رابطهای که با برادرش داشته؛ روابط گاهی اونقدر ساده و قشنگن که آدم دلش میخواد فریزشون کنه همونطوری بمونن و دستخوش تغییر و گذرزمان و تحول نشن!
مهنام داره وارد دورهی نوجوانی میشه و خبری از «مراعاتِ حالِ دیگران رو کردن» توی وجودش نیست؛ فقط خودش رو میبینه و کاملاً تغییر کرده؛ مهیاد هم اون پوستهی «تقلیدکارِ حرفگوشکنِ صرف» رو دیگه درآورده و مستقلتر عمل میکنه...
الان تضاد منافع پیدا کردن :) تضاد علاقمندی :) تضاد تفکر :) تضاد سلیقه :) و.....
البته میدونم دخالت ما والدین توی روابط خواهرها و برادرها هم بدجوری این روابط رو تحتتأثیر قرار میده... خیلی سعی میکنم دخالت نکنم ولی گاهی اجتنابناپذیر میشه؛ فکر میکنم عادت شده برام و این خیلی خیلی بده...