این روزها دارم برای حفظ سلامتیم تلاش میکنم؛ ورزش میکنم، پیادهروی تند! و گوشهای از پارک وقتی مطمئنم کسی نیست، کمی میدوم؛ دم و بازدم؛ بعد دوباره به تند راهرفتنم ادامه میدم و دوباره بعد از مدتی پیادهروی، میدوم؛ این روشِ خیلی خوبیه برای تقویت قلب. سعی میکنم سراغ ممنوعیات نرم (البته اگه شیطون بذاره!) و در عوض چیزهایی رو که دکترم توصیه کرده، توی برنامهٔ غذاییم گنجوندهام (البته تا جایی که بودجه اجازه میده!)
تلاش دلنشینیه و هدف داره... هرچند گاهی هم میشه که تنبلی میکنم یا به بیراهه میرم و رعایتهام به صفر میرسه ولی همین که آگاهیم نسبت به سبک زندگیم رو کمی بیشتر کردم و دارم کموبیش تأثیر خوبش رو توی سلامتیم و کمرنگتر شدن علائم بیماریم میبینم، برام امیدبخشه...
گاهی با خودم میگم یعنی خدا در تقدیرم، فرزند دیگهای رو مقدر کرده یا نه؛ اما باز میبینم بههرحال راضیام به رضاش... چه مقدر کنه یا نه، تقلا نمیکنم، تقلا فایدهای نداره و هدف من از زندگی چیز دیگریست، همین که دارم هدفمند فقط برای سلامتی و به دور از هر استرس و فشار دیگهای تلاش میکنم، برام کافیه...
ترسهام توی این مسیر گاهی اونقدر بزرگـــــــــــــن که توان خلاصی ازشون رو ندارم، یه جوری هم هستن که انگار مثلاً سلولی از وجود منن و اگر نباشن من هم نیستم! همینجوری چسبنده و کَندهنشونده! و اونقدر ازشون خسته شدم که دیگه نمیخوام حسشون کنم. به همهٔ کسانی که این ترسها رو ندارن و بهجاش توی دلشون شهامت و جرئت وجود داره، حسودی که نه، غبطه میخورم...
دوست دارم این ترسها و بندهایی رو که به دور وجودم پیچیدهان، بازشون کنم؛ اونا نمیذارن مثل اون موقعی که گوشهٔ پارک چند ثانیه میدوم و آزادم، رها باشم، دست و بال و پرِ پروازم رو میبندن... راستشو بخوای شاید حتی پرواز رو هم بلد نباشم، از پرواز فقط پری دارم که اون هم با ترسهایی که تبدیل به بند شدن، بسته شده... نمیتونم بازشون کنم، توانش رو ندارم، خستهام، دلشکستهام، اما ناامید نه... آرامش هیچوقت ناامیدی رو بلد نبوده... بلد نبوده...
و درود
در مقابل من ترس رو زیاد حس نکردم اما ناامیدی رو زیاد
انگار یه فنری در ما هست که وقتی متراکمه توی ترسیم و وقتی رها میشه داریم حرکتی می کنیم
کسایی هم هستن که بعدش فنرشون جمع نمیشه و تو ناامیدی می مونن
+آفرین که تقلا نمی کنی و به هدف فکر می کنی
+ بیماری؟ به دور باشه
خوش به حال پسرهات