از آن روزی که کولرمان بوی باروت را به مشاممان رساند، دو روزی گذشته و دیگر بحمدلله خبری نبوده...
خودم متولد دوران جنگ تحمیلیام، همان وسطهای دههٔ شصت! ولی جز خاطرات تعریفیِ بزرگترها، خاطره و تصویری در ذهنم نیست! با خودم میگویم، یک زمانی مادر و پدرهای ما چه کشیدهاند؟! آژیر، بچهبهبغل، پناهگاه...
الان خداروشکر دلِ من از دلِ آنها در آن زمان، قرصتر است با اینهمه پیشرفتی که در سامانههای نظامی و پدافندی و سایبری و... به وجود آمده، پیشرفتی حاصل تلاش شبانهروزی جوانهایی که عمرشان را گذاشتند برای همچین روزهایی... اصلاً تو بگو همانی که فقط پیچها را پیچید و قطعات را سرهم کرد، بگیر و برو تا بچههای اطلاعات و آنهایی که تاکتیکها و حقهها را کنار هم میچینند، تا اپراتور پدافند و... چقدر مدیونیم بهشان...
پدرشوهر زنگ میزند، از صدایش دلواپسی را میخوانم، میگوید: «بابا نمیشه یواش یواش یه جوری راه بیفتید بیاید شهرستان؟!» هرچند آنجا هم بیخطر نبوده این روزها...
داییام زنگ میزند و میگوید: «جمع کنید با آقای یار و بچهها بیاید شهر ما، اینجا فضا آرامتر است، خلاصه تعارف و رودربایستی نکنید...»
دلم آرام است، لبخند میزنم، فقط تشکر میکنم و سعی میکنم با کلماتم نگرانیشان را کمرنگ کنم؛ موفق میشوم یا نه نمیدانم! چون بالاخره حق دارند دلواپس باشند؛ چیزی که میدانم این است که هم من و هم آقای یار فکر میکنیم بمانیم بهتر است، ماندن وسط پایتخت بهتر است از ساعتها توی جادههای قفلشده ماندن و به جنگ روانیِ بهپاشده توسط نتانیاهوی بزدل برای تخلیهٔ تهران عزیزم تندادن...
جنگ است دیگر، اینجا و آنجا که ندارد...
از این هیاهو سفر نکردم، ترسیدم این عشق پایان گیرد
نشد شبی که سحر نکردم، مگر که آتش در جان گیرد
«عبدالجبار کاکایی»
چون صندوق بیان کار نمیکنه نشد آهنگش رو بذارم، اگر دوست داشتید خودتون برید با صدای محمد اصفهانی گوش بدید :)
+ دوستم در گروه مینویسد، دیروز همسرم مسیر بیستدقیقهای را سهساعته آمد😰 میخواستم بنویسم این که خوب است، حالا فکرکن همسر من مسیر دو ساعتهٔ روزهای معمول را در چند ساعت آمده🫠ولی ننوشتم، فرستادنِ پالس منفی ممنوع😉
+ الحمدلله علی کل نعمه...
خیلی حال اومدم. ممنون بابت این کنش و این نوشته