دیشب، شب سخت و سنگینی بود برامون...
حتی دو باری مجبور شدیم از ساختمان خارج بشیم...
خیلی نزدیک... خیلی احساسشونده...
خداروشکر بچهها اصلاً نمیترسن و عین خیالشون هم نیست :)
اما برای من، ترس و استرس و اضطراب، نزدیک بود از پا بیندازتم و درعینحال نور امید و ایمانی که توی این ملغمه نقش خمیرمایه رو داشت، سرپا نگهم میداشت...
یه تناقض عجیب و غیرقابلانکار!
حقیقتش گاهی فکر میکنم من اصلاً اونقدر قوی و ازجانگذشته و باایمان نیستم که آمادهٔ هر اتفاقی باشم... خیلی میترسم و این ترسها درعینحال که زیادم جالب نیستن، اما بودنشون شناخت بیشتری رو در من ایجاد میکنن...
احساس میکنم پوست انداختم و بزرگتر شدم... ولی یه پوستاندازی از نوع دردناک!
اگه مثلاً یه شخصیت توی بازی کامپیوتری بودم، یقین توی این حالت، جونهام در حال کمشدن بودن ولی درعینحال به مرحلهٔ بعدی هم صعود میکردم! حالا باید خودم رو زودتر به اون کیف کمکهای اولیه برسونم تا جونهام دوباره تکمیل بشه! همون ایمان قوی؛ همون امیدی که نباید بذارم کمسو بشه...
این روزها احساساتی رو تجربه کردم که تابحال نچشیده بودم ولی مطمئناً تجربهشون حتماً برام لازم بوده...
الان هم به نظرم فقط با چشمانی تیز و دستانی روی ماشه باید مراقب دشمنی باشیم که امتحانِ آتشبسهاش رو قبلاً پس داده!
هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ ۗ وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ عَلِيمًا حَكِيمًا
اوست که آرامش را در دلهای مؤمنان نازل کرد، تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید. و سپاهیان آسمان و زمین فقط در سیطرهٔ مالکیّت و فرمانروایی خداست؛ و خدا همواره دانا و حکیم است.
«سورهٔ فتح، آیهٔ چهارم»
بهت غبطه می خورم