حریم دل

هرچه به‌جز خیالِ او قصد حریم دل کند، در نگشایمش به رو، از درِ دل برانمش...

بهانه ی دلم

+ ۱۳۹۹/۹/۵ | ۱۹:۰۰ | آرا مش

دلم بهانه ی تو را دارد بانو جان...

بهانه ی حَرمت را...

حتی بهانه ی همان از دور زمزمه کردنِ «السلام علیکِ یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها» وقتی از کنار آن شهر مقدس عبور می کردیم...

 

بانو جان باور کن این اشک ها فقط به دنبال بهانه اند؛ اگر کنج خلوتی گیرم بیاورند، امانم نمی دهند...

اما دل من می خواهد فقط در شلوغی و هیاهوی صحن نورانی تان خودم را به دست اشک ها بسپارم، حتی اگر دیده ام را برای دیدن گنبد طلایی رنگ تار کنند...

 

شلوغی و هیاهو!!!

دلم تنگِ شلوغی و هیاهویی است که نمی گذاشت دستم به ضریح تان برسد...

یاد آن روزگار بخیر که درمیان خیل انبوه زوّارتان به دنبال جایی برای نشستن و یک دلِ سیر زیارت نامه خواندن بودم و به سختی میسّر می شد!  

 

به هوای حرمت محتاجم

+ ۱۳۹۸/۶/۲۵ | ۱۵:۲۲ | آرا مش

 

آقا جان خودتان خوب می دانید که دلم چقدر گرفته...

می دانید که دلم چقدر میخواهد دوباره توفیق پیدا کنم و دعوتم کنید...

از آن دعوت های یکدفعه ای که انگار دعوت نامه را بدون مقدمه یکهو از آسمان برایم فرستاده باشید؛

از آن غافلگیری ها که مزه اش هنوزم زیر زبانم هست؛ حتماً یادتون هست؟!

خیلی یکدفعه ای؛ بدون فکر؛ بدون دودوتا چهارتا کردن؛ بدون این درو آن در زدن برای هزینه های کمترِ سفر و...

شرمنده ام شرمنده...

دلم دیگر طاقت ندارد...

این گره ها انگار قصد بازشدن ندارند؛ شایدم من صبرم ته کشیده؛

بیایم دخیل ببندم به پنجره فولادتان شاید فرجی شد یا اگرم صلاح نیست اقلاً من به نگاه پرمهرتان کمی صبورتر شوم...

اصلاً نمی خواهم بگویم دیگر بریده ام، دیگر نمی کشم؛ می دانید که من آدمِ گفتن این جور حرف ها نیستم؛ اصلاً زبانم نمی چرخد به گفتنشان...

آقا جانم کِی می شود بیایم پابوستان؟ اصلاً می شود؟!

کِی می شود بیایم اذنِ دخول بخوانم مقابل باب الجوادتان؛ آخ... باب الجواد!!! شما هم اذن بدهید ولی پاهایم سست شوند و یارای رفتنم نباشد؛

من همان سست شدن را میخواهم...

کِی می شود بیایم یک گوشه ی دنج توی صحن بنشینم و زل بزنم به گنبد طلایتان؛

بعد هر آن که بیایم حرفی بزنم و درددلی کنم، حرفها یادم بروند و سکوت کنم فقط؛

من همان سکوت را میخواهم...

کِی می شود به ضریح نورانی تان زل بزنم ولی اشک ها چشمانم را تار کنند و نگذارند ببینم؛ مدام پاکشان کنم ولی امانم ندهند و جاری شوند باز؛

من همان تار دیدنِ ضریحتان را میخواهم...

کِی می شود دستم را دراز کنم به سمت ضریحتان ولی شلوغیِ جمعیت نگذارد جلوتر بروم،

و من فقط با دستِ خالیِ دراز شده به سمتتان که امید دارد خالی برنمی گردد میان زائرانتان، دورتان بگردم و بگردم؛

من همان دستِ خالیِ دراز شده ولی پرامید را میخواهم...

 

 

پایی که سست بشه از کنار باب الجواد و یارای رفتنش نباشد!

گوشه ی دنجی مقابل گنبد طلا که همه ی حرف ها را از یاد ببرد و فقط سکوت باشد و بس!

اشکی که چشم را تار کند از دیدنِ ضریح!

دستی که خالی باشد و نرسد ولی به کرامت آقایش امیدوار باشد!

فقط همین و دیگر هیچ...

حریم دل
about us

اینجا قطرات واژگانِ دریای ذهنم از سرانگشتانم تراوش می‌کنند و ماندگار می‌شوند...
نقشی به جای می‌ماند از این قلم، باشد به یادگار...
گاهی پر از غصه و گاهی پر از شادی‌ام، اما زندگی را زندگی می‌کنم؛ اینجا پر است از تجربه‌های زندگی‌کردنم...