این، یک چالش است که از اینجا شروع شده، شاید غمگین و ناراحت کننده باشد، ابداً نمی خواهم از غم بنویسم اما این هم جزئی از زندگی است که اتفاقاً فکر کردن به آن مهم و پر اهمیت است و از قضا شاید -که نه حتماً- حال زندگی مان را خوب می کند...

بهرحال پیشاپیش عذرخواهم، اگر مایل نیستید ادامه ندهید...

 

ایستاده ام کنار جسم خودم که به آرامی به خواب رفته است؛ در خواب بودم که از جسمم جدا شدم...

به آینه نگاه می کنم، همان آینه ای که روزگاری شاهد زندگی من بوده است بدون هیچ روتوشی!

اما دیگر در آن پیدا نیستم... ترسی سراسر وجودم را فرا می گیرد...

ترسناک است که آینه دیگر شاهد زندگی من نباشد... او اکنون تنها شاهد جسمِ به خوابِ ابدی رفته ی من است نه خودِ من!

باورش سخت است اما من دیگر زنده نیستم!

می ترسم، نمی دانم چه خواهد شد؟! اما نوری را می بینم که مرا به آرامش دعوت می کند...

مانند یک فیلم که روی دور تند گذاشته باشند، لحظات زندگی خود را از سر می گذرانم...شادی، غم، امید، یأس، ترس، شجاعت، خشم، آرامش، نگرانی، توکل... من همه اینها را از سر گذرانده ام!

به مرد زندگیم نگاه می کنم که آرام خوابیده است و نمی داند چه سرنوشتی در انتظار اوست، نمی داند که تنهایش گذاشته ام! نگاه می کنم به چهره اش که کمی گرفته و خسته به نظر می رسد، آخر روزگار خیلی به او سخت گرفته است و دوست دارم رفع خستگی هایش باشم اما نمی توانم، نگاه می کنم به چشم هایش که دوست دارم بار دیگر از سر عشق تماشایم می کرد و من دوباره تصویر خودم را در آنها می دیدم اما نمی توانم، نگاه می کنم به دست های گرمش که دوست دارم در دستانم بگیرمشان اما نمی توانم...

دارم فکر می کنم چقدر کم نگاهش کرده ام و چقدر کم... نمی دانم چقدر باید در آرزوی دیدار دوباره اش انتظار بکشم؟! 

کاش می شد بیدارش می کردم و آخرین حرف هایم را به او می گفتم و آخرین نگاه در سکوت بینمان رد و بدل می شد...

چه روزگاری را باهم سپری کردیم! تلخ و شیرین... چه تکیه گاه محکمی بود برایم آن روزهایی که شکستم و من چه کم بودم برای محبت بی اندازه اش...

چقدر دلتنگش می شوم... اشک هایم، دیدگانم را تار کرده اند و نمی گذارند او را سیر تماشا کنم...

امان از این بغض لعنتی که بی محل می شکند!

**********

روانه اتاق بچه ها می شوم...

شاید بزرگترین حسرت و نگرانی من بال و پر بگشاید به سمت بچه هایم... خدایا بچه هایم...

خدایا آنها بدون مادر سخت زندگی خواهند کرد، نه؟! اما من یقین دارم که تو از من برایشان دلسوزتری... ولی بگذار این دمِ آخری کمی نگرانی هایم را بیرون بریزم و بروم...

من نگران بزرگتره هستم، نگران آینده اش، او زیادی احساساتی است و شاید زندگی اگر به او سخت بگیرد تحملش را نداشته باشد، او خیلی توانمند و بااستعداد است کاش بعد از من از زندگی و اهدافش عقب نماند، کاش می شد نوازشش کنم و دوباره ببوسمش و ببویمش، کاش دوباره به او می گفتم که چقدر دوستش دارم و به او افتخار می کنم، کاش می شد بازهم سراپا گوش شوم برای حرف ها و سخنرانی های ناتمامش...کاش... یاد اولین در آغوش گرفتنش می افتم و قلبم به درد می آید؛ چه زود گذشت!

و من چقدر نگران کوچیکتره هستم، او هنوز کوچکتر از آن است که بتواند نبودنم را تاب بیاورد، او هنوز به آغوش و نوازشم نیاز دارد، اما صبور است و دوست دارم بعد از من نیز در زندگی صبر پیشه کند... کاش دوباره توی بغلم فشارش می دادم و می بوییدمش و خنده های از ته دلش را به گوش جان می شنیدم... کاش دیشب که گفت برایم کتاب بخوان، خستگی را بهانه نمی کردم و برایش با صداسازی کتاب می خواندم تا بخندد... یاد اولین صدای گریه اش که در گوشم پیچید می افتم و قلبم مچاله می شود؛ چه زود گذشت!

خدایا بعد از من چه بر سرشان می آید؟! کاش حداقل اجازه داشته باشم هرازگاهی به خوابشان بیایم و حرف های تلنبار شده ی دلم را برایشان بگویم...

نمی توانم نگاهم را از نگاهشان بگیرم...

امان از این بغض لعنتی که بی محل می شکند!

**********

برای بیتابی های مادرم غم می نشیند به قلبم و تیر می کشد، تحمل نشستن غم فرزند به جانش را ندارم، از او عذرخواهم که آن دختری نبودم که او همیشه می خواست و آن طوری که دلش می خواست دلشادش نکردم اما من خوب زندگی کردم مامان، من با همه تفاوت هایی که با تو داشتم عاشقت بودم و هستم و آرامشت را از خدایمان می خواهم، من تلاش کردم هیچ گاه دلت را نشکنم و آزرده خاطرت نکنم، هیچ وقت به خود اجازه ندادم که بهت بی احترامی کنم، بهرحال اگر دلخوری از من بجا مانده در دلت مرا ببخش تا سبکبار پرواز کنم... آنجا پدر منتظر من است، او هوایم را دارد و همین، احساس غربت را از من دور کرده است... می دانی که سال هاست در انتظار دیدنش هستم و با او حرف های زیادی برای گفتن دارم... سلامت را به او خواهم رساند...

امان از این بغض لعنتی که بی محل می شکند!

**********

و من اینجا سی و اندی سال را از سر گذرانده ام به چشم برهم زدنی ولی هنوز خیلی زود است، خیلی آرزوها دارم... کارهای نکرده زیادی دارم... نمی دانم چقدر حق النّاس بر گردن دارم ولی حق الله را می دانم که بسیار است، خدا بر من ببخشاید...

چقدر دوست داشتم در کنار "او" پیر می شدم و باهم به ثمر نشستن بچه هایمان را تماشا می کردیم... چقدر دوست داشتم دور دنیا بگردم و سفر کنم... چقدر دوست داشتم نوه ها و نتیجه هایم را می دیدم و یک مادربزرگ سرحال و خواستنی و تو دل برو برایشان می بودم که از روزگار خودش داستان ها را بهم می بافد... چقدر دوست داشتم کتاب شعرهایم را چاپ شده می دیدم... حیف!

کاش بعدها از من یادی کنند به نیکی...

وقت رفتن است و من انگار سبک ترم، بغضی نیست که خفه ام کند، نگران نیستم و همه چیز را به خدا سپرده ام، نمی ترسم و می دانم حتماً این برایم بهتر بوده و من باید همین جا در پایانِ آخرین جمله ی زندگانی ام، نقطه بگذارم و به سر خط بروم...

خداحافظتان 

دوستتان دارم با همه وجود❤