آره دیگه گاهی هم دلم می‌گیره...

و بغضی پر از تکرار که انگار می‌خواد خفه‌ام کنه...

از جفای آدم‌ها، از بی‌انصافی‌هاشون، از حقی که دارم و نادیده گرفته شده، از زحمتی که کشیدم و قدر دونسته نشده، از تحقیرهایی که شنیدم و نتونستم از خودم دفاع کنم و مثل یه ضعیفِ بی‌دست‌وپا گوشهٔ رینگ ایستادم تا کتک بخورم، تا یه چیزی توی وجودم بشکنه که حالاحالاها باید خرده‌هاشو از این‌ور اون‌ور جمع کنم و بند بزنم‌شون... 

و دلداری‌های آدم‌های اطرافم اونجوری که دلم می‌خواد آرومم نمی‌کنه... تنهایی بیخ گلوم رو فشار میده و حس می‌کنم هرچی بیشتر از غمم بگم و غر بزنم براشون، جز اینکه باری باشم روی شونه‌های خسته‌شون، هیچ فایده‌ای نداره...

آره... گاهی یه غم کوچیک و پیش‌پاافتاده پرتم می‌کنه تهِ پرتگاه غم‌ها و ترس‌هایی که انگار قرار نیست ازشون خلاص بشم... ته پرتگاهی که شجاعتی برای بیرون‌اومدن ازش رو ندارم... شایدم نایی ندارم... فقط و فقط توجیه‌ام و بهونه...

یهو می‌بینی اونقدر بی‌انصاف شدم که حتی تقصیر رو گردن اون طفل معصوم که نموند و رفت هم انداختم... 

که اگر بود... من این‌طور دست‌وپا نمی‌زدم توی ترس‌هایی که مثل کنه بهم چسبیدن و مدام خودمو سرگرم کار با آدم‌هایی نمی‌کردم که لیاقت ندارن... شجاعتِ نداشته‌ام و درمونِ این دردِ بی‌درمون رو از دکّانِ هر طبیبی گدایی نمی‌کردم...

آره دیگه گاهی هم دلم می‌گیره...

و بغضی پر از تکرار که انگار می‌خواد خفه‌ام کنه...

خوبه که بغض می‌شکنه... خوبه که اشک میشه و جلا میده و می‌شوره و می‌بره هرچی که هست و نیست...

 

از ماه تنهاتر شدم... آخر نماندی...

 

۴ ۰