گاهی خودم رو در حال گیردادن به مهنام و مهیاد میبینم؛ اونم درست در زمینههایی که یه زمانی فکر میکردم چرا مامانم مدام در این زمینه بهم گیر میده؟!!
یعنی قشنگ نقشمون که عوض میشه، انگار یکی دکمهی دیلیت رو میزنه و حافظه به کلی پاک میشه (این خیلی بده، چرا واقعاً؟!) و ما توی نقش جدیدمون دقیقاً همون کاری رو با فرزندمون میکنیم که یه زمانی، وقتی در نقش فرزند بودیم، هرچند به روی خودمون نمیآوردیم، ولی توی دلمون هم که شده، والدینمون رو بابتش سرزنش میکردیم...🫠
اینکه بچهها در طول هفته بعضاً از صبح تا پاسی از شب، فقط با من دارن سروکله میزنن، رفتار و کردار و گفتار من رو زیرنظر دارن، از من تأثیرپذیری دارن، در عینحال که هیجانانگیزه، خیلی هم برام ترسناکه...
دقیقا ما طبق الگویی که بزرگ شدیم رفتار میکنیم
مگه این که به خودشناسی رسیده باشیم!!!!
که تله ها مون رو شناخته باشیم
و قدم بعدی، تصمیم گرفته باشیم که پرشون کنیم
که چی؟
تا بچه خودمون تو اون تله گیر نکنه!
شیکه درسته ولی خیلی سخته
اما همین که تصمیم گرفتیم پرش کنیم قدم خوب رو به جلو محسوب میشه و ان شاء الله قطع کننده زنجیره معیوب