وقتی پر کشیدی، زمستان بود سردار...

اما گمان مبر که این زمستان برایمان تمام شدنی بود...

تمام نشد که نشد...

بهار، تابستان و پاییز فقط آمدند و رفتند و تمام تلاششان را هم کردند تا تحولی ایجاد کنند...

آمدند و رفتند تا فقط بگویند ما هم هستیم اما چه می دانستند که با رفتن تو، وجودمان که نیازمند گرمای وجودت بود، در سرمای استخوان سوزِ نبودنت، یخ زد و این یخ ها دیگر آب شدنی نیستند...

 

ولی نه! ماییم و امید به ظهور مولایمان در بهاری که در راه است و بی شک تمام نشدنی ست...

بهاری که می آید تا تمام سوز و سرما را از بین ببرد و گرمایی جانبخش در تمام وجودمان نفوذ کند...

آری! به امید آن بهار وعده داده شده، در این سرمای زمستان دوام می آوریم...

قبل از کرونا یادمه حتی توی بدترین و جدی ترین آلودگی های هوا هم روم نمی شد ماسک بزنم؛ شاید به این خاطر بود که احساس می کردم بقیه یه جوری نگاهم می کنن انگار که بیماری واگیری دارم؛ 

نمی دونم... شاید قبلاً خودم هم به آدمای ماسک بر چهره یه جور دیگه ای نگاه می کردم!! چقدر بد واقعاً...

حالا باید، آینده ی بدون ماسکِ دست و پا گیر رو فقط توی خیالاتم تصور کنم و امید بدم به خودم که بالاخره اون روز هم می رسه...


+ شاید قبلا تصورش سخت بود که فرهنگ ها به این راحتی تغییر کنند ولی الان به چشم برهم زدنی این اتفاق میفته.

 

بعد نوشت : توی یکی از کامنتا به امنیت روان ناشی از زدن ماسک اشاره شد ( منظورم برای بانوانه) خواستم بگم چرا گاهی باید شرایط به ما اون چیزی رو که برامون آرامش بیشتری به همراه داره، یادآوری کنه؛ چرا خودمون زودتر نمی فهمیم؟! خداروشکر کرونا بهمون فهموند این ماسکی که بیشتر از نیمی از صورتمون رو پوشونده، مارو نه فقط از کرونا و بیماری همه گیر بلکه از نگاه های ناپاک پوشونده و به فطرتمون نزدیک تر شدیم؛ شاید اشاره ای باشه به همون خود واقعی که توی پست قبل حرفشو زدم...

میدونم خیلی سخته بعد از عمری تظاهر کردن بخوای خودِ واقعی ت بشی...

همون خودی که تظاهر نمیکنه و هرچی توی دلشه میریزه بیرون...

چقدر زننده و بده که هدفِ بعضی کارایی که انجام میدی یا بعضی کارایی که انجام نمیدی بجای هدفی الهی بودن، فقط هدفی برای رضایت و خوشاینده دیگرانه!


+ توجیه نکن! خودتو درست کن بانو...

آموزگار 24 ساعته، مبتکر بازی های خانگی و خانوادگی، فیلم بردار، تدوینگر، کارگردان، مربی ورزش و...

و گاهی حتی نقش دستگاه فتوکپی!!!

اینها گوشه ای از نقش های این روزهای مادرانِ بچه های مدرسه ای ست!

و البته شما همه ی اینها را به نقش های قبلی شان و نقش هایی که کرونا به اجبار از بابت سختگیری راجع به شست و شو و ضدعفونی کردن ها، تحمیل کرده است، اضافه بفرمایید!


+ درسته که کرونا بسیاری از نعمت ها را از من میگیرد ولی من در ذهنم مدام دنبال چیزهایی میگردم که کرونا به من عطا میکند...

+ کرونا به من گوشزد میکند که توانایی های من بیشتر از اینهاست؛ کرونا مرا بیش از پیش به خودم میشناساند...

حتی اگر یخچال پر باشد از انواع متنوعی از اقلام صبحانه، ولی قرارمان بر این است که هر صبح، تنها یک نوع از این اقلام را بر سر سفره مان ببینیم و نوش جان کنیم و شکر خدای را گوییم...


+ تو "پرهیز از تجملات" را در همین کلاس های درس به ظاهر کم اهمیت در لابلای روزهای زندگی ات می آموزی؛ فرزندم!

+ تو خوب بر سر قول و قرارمان می مانی و اگر من فراموش کنم، به یادم می آوری امروز نوبت خوردنِ کدامیک از خوردنی های صبحانه است؛ فرزندم!

+ برای خیلی ها همان یک نوع از خوردنی های صبحانه می شود حسرت؛ برای خیلی های دیگر هم شمردن رنگ های سفره هاشان، انگشتان دو دست کم اند؛ فرزندم!

حتی اگر خبرهای منفی پشت سرهم احوالت را دگرگون کنند و اتفاقات ناگوار پی در پی غمگینت سازند!

حتی اگر از تشریف فرماییِ یکدفعه ای ویروس منحوسی به تمامی ابعاد زندگی ات و هم سفره شدنش با تو، نزدیک یک سال می گذرد و تو هنوز نمی دانی حتی در آینده ای نزدیک چه بر سرت خواهد آمد؟!  

حتی اگر در این وانفسای روزگار، از یک طرف پیش رویت پر باشد از دشمنانی که شمشیر را از رو بسته اند و با هزاران خُدعه و نیرنگ، نیشتر بر جان دانشمندان و بزرگان روزگارت می زنند و شادمانه پایکوبی می کنند و از طرف دیگر پشت سرت هم دوستانی که از پشت خنجر می زنند و از این خیانت ابایی ندارند، کم نباشند!

حتی اگر گرفتاری های زندگی تو و عزیزانت آنقدر درهم پیچیده و عجیب و غریب همچون کلافی سردرگم شده باشد که نمی دانی به کدامشان فکر کنی یا اصلا برای باز شدن کدامشان به درگاه حق تعالی دست به دعا برداری!

اما مطمئناً با اندکی تأمل، دلخوشی هایی به ظاهر کوچک ولی بزرررررگ در زندگیت خواهی یافت که به بودنشان می بالی، و حتی اندکی غوطه خوردن در این دریا، هرچند که وسعتش کم باشد، حالت را دگرگون و روزنه های امید را در دلت روشن می سازد.

مشکلات، گرفتاری ها، غم ها، بیماری ها، اتفاقات ناگوار و خبرهای منفی همیشه و همه جا هستند... اما تو می توانی انتخاب کنی که زانوی غم بغل کرده و زیبایی ها و نعمت های دور و برت را نادیده بگیری و مدام غر بزنی و افسرده و بی انرژی باشی؛ یا اینکه پر از شور و اشتیاق برای ادامه ی راه باشی و سرسختانه با یأس و ناامیدی بجنگی و با ایمان، توکل، صبر و استعانت از خداوندِ سراسر رحمت از آنها بگذری؛ آری انتخاب با توست...

این دلخوشی های کوچک زندگی، شاید به ظاهر کوچک شمرده شوند ولی قطعاً همین به ظاهر کوچک ها عجیب بزرگ و پرمعنی اند؛ نباید از یاد بردشان، بلکه باید لحظه لحظه ی زندگیمان را از عطر دل انگیزشان پر کنیم، تا حتی در سخت ترین لحظات زندگی، روزنه ی امیدی باشند و یادمان نرود که خدای مهربان چه ها نصیبمان کرده است!

چقدر خوب است که گاهی این لیست را برای خودمان مرور کنیم و به داشته ها و چیزهایی که به آنها دلخوشیم ببالیم و ذهنمان را رها کنیم از بندِ فکر کردن به نداشته ها و چیزهایی که باعث افسوس و حسرت ماست!

+ پرل س. باک: « بسیاری از مردم شادی های کوچک را به امید خوشبختی بزرگ از دست می دهند.»

 

کمتر از یک ماه دیگر به سالروز آسمانی شدن سردار دلها باقی مانده...

بیایید خاطره ی بی قراری هایمان را به اشتراک بگذاریم؛

شما هم به این پویش دعوتید...

 

چه سخت است وقتی از خودت راضی نباشی ولی از طرفی هم کار دیگری از تو برنیاید...

 

+ و سخت تر آنکه با این کلمات قاصر بخواهی همه ی آنچه در دل داری را بازگویی!

دور که می شویم از هم حس میکنم دلم توان این میزان تنگ شدن را نداشته باشد و طاقتش طاق شود...

اما می بینم که نه، دارم دوام می آورم و چه خوب هم از پسش برمی آیم...

بعد از مدتی می بینم که عاشق ترم و فانتزی های عاشقانه ام گل می کند...

دوری از تو سخت است ولی این سختی با گوشت و خون من عجین گشته و گویا در این سالها پوستم کلفت شده است...

 

+ گرچه دوست ندارم دوری ها را، اما می دانم برای هردومان خوب است...

+ پای بدجنسی ام هم بگذاری عیبی ندارد ولی بهتر است ندانی که آن رسیدن های بعد از دوری ها را با هیچ چیز عوض نمی کنم....

آن قدر گفت: <زن روزهای سخت منم!>...

که دیگر روزگار هم دارد کم کم فراموش میکند که بجز روی دورِ سختی ها بودن، می شود جور دیگری هم چرخید...

نکند روزگار دارد عادت میکند به این سخت بودن؟!!...

امّا نه...

تا روزگار آن روی خودش را به او نشان دهد، صبر می باید، صبر...

 

+ یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ‌

اى کسانى که ایمان آورده‌اید! (در برابر حوادث سخت زندگى،) از صبر و نماز کمک بگیرید، همانا خداوند با صابران است. ( آیه 153 سوره مبارکه بقره)

دلم بهانه ی تو را دارد بانو جان...

بهانه ی حَرمت را...

حتی بهانه ی همان از دور زمزمه کردنِ «السلام علیکِ یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها» وقتی از کنار آن شهر مقدس عبور می کردیم...

 

بانو جان باور کن این اشک ها فقط به دنبال بهانه اند؛ اگر کنج خلوتی گیرم بیاورند، امانم نمی دهند...

اما دل من می خواهد فقط در شلوغی و هیاهوی صحن نورانی تان خودم را به دست اشک ها بسپارم، حتی اگر دیده ام را برای دیدن گنبد طلایی رنگ تار کنند...

 

شلوغی و هیاهو!!!

دلم تنگِ شلوغی و هیاهویی است که نمی گذاشت دستم به ضریح تان برسد...

یاد آن روزگار بخیر که درمیان خیل انبوه زوّارتان به دنبال جایی برای نشستن و یک دلِ سیر زیارت نامه خواندن بودم و به سختی میسّر می شد!  

 

دانه های تسبیح را همچنان که ذکری بر لب دارم با انگشتانم دانه به دانه رد میکنم.

یک دور میزنم؛

گویی زندگی مثل همین یک دور تسبیح انداختن است؛ غم ها و شادی ها دانه به دانه شان روبرویم صف میکشند...

نوبت به هر دانه که میرسد، زیر انگشتانم لمسش میکنم، اندکی مکث و ذکری بر لب...

هر دانه ی تسبیح که بعد از ذکری کنارش میگذارم، روحم را جلا میبخشد، غم ها و شادی ها هم یقیناً جلادهنده ی روح من و تواَند...

تر و تمیز بودن آشپزخانه ارتباطی ظریف با حال خوب و روحیه ی بالای بانو دارد...

هرزمان آشپزخانه را رها کند و بیخیالش شود باور کن یک جای کارش می لنگد،

ولی کاسه ای زیر نیم کاسه اش نیست و نمی خواهد از زیر این بار شانه خالی کند، نه این یکی را باور نکن!

او کارش را خوب بلد است...

تحمّل کن، گویا ظرف تحمّلت هنوز پر نشده...

مباد روزی که لبریز شود و بیرون بریزد؛ امّا نه! 

تو خوب می دانی و باور داری که <لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إِلّا وُسعَها...>*

او نمی گذارد این ظرف سرریز کند؛ خیالت آسوده!

 

 

* <خداوند هیچ کس را، جز به اندازه تواناییش، تکلیف نمی‌کند...> بخشی از آیه 286 سوره مبارکه بقره

حرف های ناگفته را روزی می شود با کسی درمیان گذاشت و خالی شد...

 

اما یادت باشد دیگر نمی توانی به عقب برگردی و حرف هایی را که گفته شدند پاک کنی و از نو بگویی...

 

همچو آبی که وقتی جاری می شود دیگر به جوی بازنمی گردد!

 

مُهری بزن بر لبانت وقتی خواستی حرف هایی را بر زبان جاری کنی که آتشی می شوند و می سوزانند، نیشی می شوند و درد می آورند، زهری می شوند و مسموم می کنند و...

 

 

 

جلوی آینه می ایستد؛ دستی به صورت و موهایش می کشد؛ به تصویر درون آینه خیره می شود؛ فراز و نشیب های زیادی را از سر گذرانده، تلخی ها و شیرینی های بسیاری را چشیده، صبوری ها کرده و در کنار همه ی اشتباهات و خطاهایی که مرتکب شده، زمان هایی هم بوده که بخاطر کار، حرف یا فکرش به خود ببالد!!

یاد تمام اوقاتی می افتد که از خودش و افکار و رفتار خودش گله مند بوده است، در اینجور مواقع فقط نگاهی سرزنش گر نصیب تصویر درون آینه می شود؛ چقدر هم زیادند این مواقع!

اما باید بداند که وقت هایی هم که مانند کودکی به تشویق نیاز دارد تا اعتماد به نفسش بیشتر شود، لازم نیست منتظر تشویق های این و آن بماند؛ لازم نیست بَه بَه و چَه چَه را از زبان دیگران بشنود؛ آری خودش هم می تواند به داد خودش برسد...

بد هم نیست گاهی هم خودش قربان صدقه ی خودش برود! نه؟!

 

+ افکار و رفتار و کردار نیک خودت را تشویق کن؛ اصلا به خودت جایزه هم بده و گهگاهی آفرین گویان به تصویر درون آینه بنگر...

+ مراقب باش خودپسندی و غرور و خودشیفتگی در کمین تواَند...

 

امید که ناامید می شود...

دیگر چیزی باقی نمی ماند از تو...

سراسر غم می شوی و می روی توی لاک خودت... تنهای تنهای تنها

منتظری تا روزنه ای باز شود و به خودت ثابت کنی که هنوز هم هوایت را دارد؛ هنوز هم هست و تو را می بیند...

اما گاهی این انتظار طولانی می شود، گاهی صبر کردن سخت می شود... همان صبری که جمیل است و او دوستش دارد...

بارها می گویی : خدایا من این درهای بسته ی از سرِ حکمتت را دیگر نمی کوبم و رهایشان می کنم، اما خدای من درهای گشوده ی از سرِ رحمتت را کجا بیابم، کجاااااا؟! 

 

راه را تو نشانم بده...

برای یک اتفاقی برنامه ریزی کرده و در دلش کلی ذوق دارد که بالاخره این اتفاق خواهد افتاد...

سجده شکر کرده و پیش خدایش اشک ریخته برای مهیا شدن شرایط...

اما...

مدتی نمانده به عملی شدنش، شرایط جوری رقم خورد، نشد که بشود...

حالا او مانده بود و دل نازکش و دهان دوخته اش که مبادا به گله و شکایتی باز شود...

هیسسسس؛ آرام باش...

او نخواسته؛ وقتش الان نیست؛ صبر می خواهد؛ فقط همین!

 

+ یادت باشد اگر او نخواهد و تو به زور بخواهی، همان تمام و کمالی نمی شود که تو می خواستی.

+ اگر او خواست و تو هم خواستی یقیناً آرامش از آنِ توست.

در این روزهایی که کرونا جان!!! دست به گریبان همه ی دنیاست، می شود خودمان هم دست به گریبان ملّت نباشیم تا هر روز برای سیر کردن شکم، محتاج تر از دیروز نشوند...

 

 

+ پس کِی بیدار می شویم از این کابوس چهارساله!!!

+ بی خبر در بزن و سرزده از راه برس، مثل باران بهاری که نمی گوید کِی؟ اللهم عجل لولیک الفرج

عطر لبوی پخته شده فضای خانه را پر کرده... 

هیچگاه نتوانست از خوردن لبوی داغ آنطور که باید و شاید لذت ببرد و همیشه باخودش سرِ خوردنش کلنجار رفته تا شاید نیمچه تمایلی به خوردنِ این موجود خوشرنگ و دوست داشتنی پیدا کند ولی موفق نشده، ولی اکنون از عطرش به هنگام پخت سرمست شده؛ چرا؟!! 

شاید به این خاطر که فقط این چغندرها را به عشق او که خیلی لبو دوست دارد خریده و مطمئن است که لذت پذیرایی از او با لبوهای پخته شده کم از لذت خوردن آن نیست؛ هست؟!!