حرف های ناگفته را روزی می شود با کسی درمیان گذاشت و خالی شد...

 

اما یادت باشد دیگر نمی توانی به عقب برگردی و حرف هایی را که گفته شدند پاک کنی و از نو بگویی...

 

همچو آبی که وقتی جاری می شود دیگر به جوی بازنمی گردد!

 

مُهری بزن بر لبانت وقتی خواستی حرف هایی را بر زبان جاری کنی که آتشی می شوند و می سوزانند، نیشی می شوند و درد می آورند، زهری می شوند و مسموم می کنند و...

 

 

 

جلوی آینه می ایستد؛ دستی به صورت و موهایش می کشد؛ به تصویر درون آینه خیره می شود؛ فراز و نشیب های زیادی را از سر گذرانده، تلخی ها و شیرینی های بسیاری را چشیده، صبوری ها کرده و در کنار همه ی اشتباهات و خطاهایی که مرتکب شده، زمان هایی هم بوده که بخاطر کار، حرف یا فکرش به خود ببالد!!

یاد تمام اوقاتی می افتد که از خودش و افکار و رفتار خودش گله مند بوده است، در اینجور مواقع فقط نگاهی سرزنش گر نصیب تصویر درون آینه می شود؛ چقدر هم زیادند این مواقع!

اما باید بداند که وقت هایی هم که مانند کودکی به تشویق نیاز دارد تا اعتماد به نفسش بیشتر شود، لازم نیست منتظر تشویق های این و آن بماند؛ لازم نیست بَه بَه و چَه چَه را از زبان دیگران بشنود؛ آری خودش هم می تواند به داد خودش برسد...

بد هم نیست گاهی هم خودش قربان صدقه ی خودش برود! نه؟!

 

+ افکار و رفتار و کردار نیک خودت را تشویق کن؛ اصلا به خودت جایزه هم بده و گهگاهی آفرین گویان به تصویر درون آینه بنگر...

+ مراقب باش خودپسندی و غرور و خودشیفتگی در کمین تواَند...

 

امید که ناامید می شود...

دیگر چیزی باقی نمی ماند از تو...

سراسر غم می شوی و می روی توی لاک خودت... تنهای تنهای تنها

منتظری تا روزنه ای باز شود و به خودت ثابت کنی که هنوز هم هوایت را دارد؛ هنوز هم هست و تو را می بیند...

اما گاهی این انتظار طولانی می شود، گاهی صبر کردن سخت می شود... همان صبری که جمیل است و او دوستش دارد...

بارها می گویی : خدایا من این درهای بسته ی از سرِ حکمتت را دیگر نمی کوبم و رهایشان می کنم، اما خدای من درهای گشوده ی از سرِ رحمتت را کجا بیابم، کجاااااا؟! 

 

راه را تو نشانم بده...

برای یک اتفاقی برنامه ریزی کرده و در دلش کلی ذوق دارد که بالاخره این اتفاق خواهد افتاد...

سجده شکر کرده و پیش خدایش اشک ریخته برای مهیا شدن شرایط...

اما...

مدتی نمانده به عملی شدنش، شرایط جوری رقم خورد، نشد که بشود...

حالا او مانده بود و دل نازکش و دهان دوخته اش که مبادا به گله و شکایتی باز شود...

هیسسسس؛ آرام باش...

او نخواسته؛ وقتش الان نیست؛ صبر می خواهد؛ فقط همین!

 

+ یادت باشد اگر او نخواهد و تو به زور بخواهی، همان تمام و کمالی نمی شود که تو می خواستی.

+ اگر او خواست و تو هم خواستی یقیناً آرامش از آنِ توست.

در این روزهایی که کرونا جان!!! دست به گریبان همه ی دنیاست، می شود خودمان هم دست به گریبان ملّت نباشیم تا هر روز برای سیر کردن شکم، محتاج تر از دیروز نشوند...

 

 

+ پس کِی بیدار می شویم از این کابوس چهارساله!!!

+ بی خبر در بزن و سرزده از راه برس، مثل باران بهاری که نمی گوید کِی؟ اللهم عجل لولیک الفرج

عطر لبوی پخته شده فضای خانه را پر کرده... 

هیچگاه نتوانست از خوردن لبوی داغ آنطور که باید و شاید لذت ببرد و همیشه باخودش سرِ خوردنش کلنجار رفته تا شاید نیمچه تمایلی به خوردنِ این موجود خوشرنگ و دوست داشتنی پیدا کند ولی موفق نشده، ولی اکنون از عطرش به هنگام پخت سرمست شده؛ چرا؟!! 

شاید به این خاطر که فقط این چغندرها را به عشق او که خیلی لبو دوست دارد خریده و مطمئن است که لذت پذیرایی از او با لبوهای پخته شده کم از لذت خوردن آن نیست؛ هست؟!!

 

در مسیر پیش رویش پله هایی را می بیند؛ وقتی از پایینِ پله ها، نگاهی به آن بالا بالاها می اندازد، فقط آن بالا را می بیند و سختی های مسیر به چشمش نمی آیند؛

وقتی از این پایین، آن بالا را می بیند، اینکه بودن در بالای پله ها نسبت به این پایین، برایش جایگاه بهتریست، قطعاً نمی تواند نتیجه گیری درستی باشد؛

اصلاً شاید این پله ها، پله های پیشرفت و ترقی او نباشند، شاید شرایط بالا رفتن از پله ها را نداشته باشد، شاید ظرفیت خطرات مسیر در او نباشد، و یا اکنون اصلاً زمان مناسبی برای بالا رفتن نباشد و...؛ 

وقتی همه ی راه ها را برای صعودِ خود بسته می بیند، وقتی نمی تواند حتی بر نخستین پله قدم بگذارد و مانعی سخت بر سر راهش می یابد... ناامیدانه به بالای پله ها نگاهی می اندازد، ناخودآگاه این صحنه او را به یاد پله ها و نردبان هایی می اندازد که پیش از این در مسیرش قرار گرفته بودند و او به هر دلیلی نتوانسته بود یا نشده بود که از آنها بالا برود، علی رغم میل باطنی اش آن نردبان ها را رها کرده بود و گذشته بود... ذهنش پر می شود از چراها و شکایت هایی که از زمین و زمان دارد؛

ولی حالا فقط وقت آن است که توکل کند و اعتماد به معبودی که همه ی مسیر را با او قدم برداشته، وقت آن است که دست بکشد از دل بستن به مسیرهایی که به خیالش پیشرفت و ترقی برایش به همراه دارند ولی مطمئناً مسیری در جهت خیر و صلاح زندگی او نیستند...

شاید جایی زیباتر... شاید وقتی مناسب تر... شاید پله و نردبانی سهل تر که موفقیت در صعود برایش حتمی باشد، در انتظار اوست... فقط باید بگذارد و بگذرد و لب به "چرا چرا ؟!!" نگشاید... و این می شود تمام معنای "سپردن"...

 

این مغز هم عجب اعجوبه ایست! 

نوبت به منفی بافی ها که می رسد تا کجاها می رود! اصلا امان نمی دهد کمی بیاندیشی! تمام ناممکن ها و غیرمحتمل ترین گزینه ها را پیش رویت نمایان می سازد! 

می پرسد و بعد خودش جواب خودش را می دهد، جواب می دهد وخودش سری به نشانه ی تأیید تکان می دهد، کمی بعد با ادلّه ی به ظاهر محکمی همه را نقض می کند و توجیه می آورد...

همین طور پشت سر هم و بی وقفه می بافد و می بافد و می بافد، رشته ی دور و دراز منفی ها را می گویم!!!

اما...

هنر توست که راهت را کج کنی و درست وسط مسیر منفی بافی های بی سر و تهت، که انتهایش ناپیداست و به ناکجا آباد ختم می شود تابلوهای "عبورممنوع" را جدی بگیری، میانبر بزنی و وارد مسیری سراسر مثبت اندیشی و ظنّ و گمان های نیک شوی!

این هنر توست و اگر عرضه اش کنی دیگران هم از مثبت اندیشی هایت بی بهره نمی مانند؛ چه بسا با این کار دستِ در راه ماندگانی را می گیری و وارد مسیرشان می کنی...

پس رها شو از بند افکار منفی که بی توجه به زمان و مکان و شرایط و حال و احوالت، در کسری از ثانیه دگرگونت می کنند، آرامشت را در بند می کشند و از مسیری که یقینا رشد و تعالی ات می دهد، دورت می سازند...                                                                                                                                                                                

بزرگتره غذایش را خورد، از پای سفره عقب رفت و بلند بلند گفت : " ممنون خدا ... ممنون مامان "

کوچکتره غذایش که تمام شد، از سر سفره بلند شد و کمی آن طرف تر همان جا که بزرگتره کمی قبل نشسته بود، نشست و با چاشنی خنده ی نمکینش، بلند بلند گفت : " آفرین خدا ... آفرین مامان !!! " 

 

+ این هم می شود درس پس دادن سرِ کلاسِ آموزشِ شکرگزاری و قدردانی به فرزند!!

 

+ من که قند در دلم آب می شود از تقدیرهای توی بزرگتر و تحسین های توی کوچکتر؛ چه برسد به خدایمان!!

 

پیش تر چنین می اندیشید که اگر دیگران بهترین قضاوت ها را درباره اش داشته باشند، قطعاً مایه ی خرسندی خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که در دسترس بودنِ همیشگی و گوش به فرمانِ دیگران بودن، برای اینکه همه را از خود راضی نگه دارد، بی شک مایه ی دلخوشی خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که نشنیده گرفتنِ هر آنچه که شنیدنش آزارش می داد، اتفاقاً از همان کسانی که هرکاری می کرد تا در چشمِ قضاوتشان زیبا جلوه کند، حتماً مایه ی آرامش خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که چشم پوشی از شکسته تر شدن ترَک هایی که از قبل وجود داشته و به روی خود نیاوردن و تظاهر به گل و بلبل بودن اوضاع! بهترین شیوه برای دوری از تشویش خاطر خودش است...

اما...

او نمی دانست که گاهی اتفاقاً برای بخشیدن آرامش به دیگران، باید مطابق میل آنها رفتار نکرد، باید در دسترس نبود، باید گوش به فرمان نبود، باید نشنیده نگرفت، باید تظاهر نکرد، باید...

او نمی دانست اگر آرامش خودش از دست روَد، دیگر مجالی برای بخشیدن آرامش به کسی نخواهد بود، اصلاً دیگر آرامشی نیست که به دیگران بخشیده شود...

نمی دانست یا شاید دلش نمی خواست به این باور برسد که گاهی وقت ها اگر کسی زیاد باشد، زیادی می شود...

و چه تاوان سنگینی است به این باور رسیدن...

 

خب گاهی هم لباس هایت بوی پیازداغ می گیرند، عیبی ندارد بانو؛ شاید گاهی هم باید بوی پیازداغ بگیری آخر چرخِ آشپزخانه باید روی سر انگشتان تو بچرخد ولی مراقب و آگاه باش زنانگی ات پشت این بوهایی که شاید کم کم برایت یکنواخت شوند، گم نشود! 

خب گاهی هم خیلی خسته و بی حوصله ای و حالِ رسیدگی به خودت را نداری، عیبی ندارد بانو؛ همیشه که نمی شود ترگُل و ورگُل باشی ولی مراقب و آگاه باش زنانگی ات پشت این خستگی ها و بی حوصلگی هایی که شاید کم کم برایت عادت شوند، گم نشود!

خب گاهی هم سرت توی گوشی ات می چرخد به طوری که گذر زمان را متوجه نمی شوی و از بسیاری روزمرگی های مهم زندگیت جا می مانی، عیبی ندارد بانو؛ در این دنیای دیجیتالیِ درحالِ پیشرفت باید زمانی را هم برای فضاهای مجازی قرار داد ولی مراقب و آگاه باش زنانگی ات پشت زمانِ طلایی ای که برای این فضای مجازیِ بی رحم صرف می کنی، گم نشود!

خب گاهی انتظار داری همسرت از راه رسیده نرسیده و خستگیِ روز از تن به در نکرده، بنشیند پای حرف های در دل مانده ات و سیر تا پیازش را به گوش جان بشنود و مُهر تأییدش را بکوبد پای همه ی احساساتِ قلبی ات و همچون آب سردی شود بر آتش درونت، اگر نیازت برآورده نشود عصبانی می شوی نه؟! لابد فکر می کنی تو را درک نمی کند و حرف هایت را نمی شنود، عیبی ندارد بانو؛ این انتظارات و نیازها از خصلتِ ذاتیِ توست ولی مراقب و آگاه باش زنانگی ات پشت این انتظارات و توقعاتِ نابجا و عصبانیتِ بی موقع که شاید کم کم به ویژگیِ رفتاری تو بدل شوند، گم نشود!

یک کلام، نگذار زنانگی ات پشت بوهایی که یکنواخت می شوند، بی حوصلگی هایی که عادت می شوند، زمان های طلایی ای که در فضای مجازی بجای فضای حقیقی هدر می روند، انتظاراتی که نابجا می آیند و احساساتی که بی موقع بر قلبت چیره می شوند، گم شود بانو جان...

مراقب و آگاه باش...

نمی خواهد اسمش را سالگرد بگذارد!

آخر گردش سال ها به چشمش نمی آیند و همه چیز مثل روزهای اول است...

سال ها از شروع اتفاقی گذشته و همان احساس روزهای نخست در قلبش موج می زند، بلکه م بیشتر!!

با گذر سال ها، عشق و احساسش نه قدیمی شده و نه کهنه و گردوغبارگرفته...

 

یادت باشد احساس تو در لحظه ی غافلگیر شدنت توسط همسرت و یا گرفتن کادو از او در یک روز با مناسبت خاص، شاید احساسی نزدیک به خوشبختی باشد ولی مطمئناً احساس رضایتت بعد از حذف خرید غیرضروری ها و چاشنی کردنِ کمی قناعت و صرفه جوییِ خداپسندانه در زندگیت برای داشتن فردایی بهتر می تواند خودِ خود خوشبختی باشد...

یادت باشد احساس خوشبختی می تواند در معمولی ترین و پیشِ پا افتاده ترین لحظات زندگی که شاید به سادگی از آنها می گذری، جاری باشد؛ مثلاً یک نگاه محبت آمیز و قدردانِ همسرت وقتی به استقبالش می روی، یا قهقهه های از ته دل کودکت وقتی پدرش همبازیش شده، یا غذایی ساده که آنقدرها هم برایش وقت نگذاشته ای ولی خوب از آب درآمده!! و همسرت بخاطرش کلی از تو تشکر می کند...

بله احساس خوشبختی حتی می تواند در آشتی بعد از بحث و بگومگو وجودت را پر کند وقتی که همسرت بجای تو همه ی تقصیرها را به گردن می گیرد و از تو عذرخواهی می کند و حالا این تویی که شرمنده ی لطف بی حدش شدی...

یادت باشد احساس خوشبختی در سخت ترین شرایط زندگیت، در قلبت پایدار و ماندگار است نه در آرامش بخش ترین لحظات زندگیت...

استشمام شمیم روحنواز خوشبختی در گردنه های پرپیچ و خم و صعب العبور زندگیت قطعاً دل انگیزتر از دشت های فراخ است که عبور از آنها به سادگیِ عبورِ نسیمی بهاری است...

 

قیژ و قیژ صدا می کند...

در را می گویم وقتی که باز و بسته اش می کنم...

صدایش آزاردهنده ست مخصوصا در سکوت شبانه ی خانه و باید زود به دادش رسید...

روغن دان را می آورم و چند قطره ای به خوردش می دهم؛

لولاها انگار که عطش زده ای به آب رسیده باشد، همه ی قطرات روغن را با ولع می بلعند...

در را دوباره باز و بسته می کنم؛ انگار دیگر صدای آزاردهنده ای شنیده نمی شود...

 

به فکر فرو می روم...

انگار گاهی روحت هم روغن کاری لازم! می شود، نه؟!!...

آن وقت هایی که صدای آزاردهنده ی قیژ و قیژ روحت به گوش می رسد با بی تفاوتی از کنارش نگذر و بدان که این صداها سکوت هایی را برهم می زنند که آرامش بخش اند...

بجنب، روغن دان را بیاور و روغن کاری اش کن!...

یقین بدان که روحت مثل عطش زده ای که به آب رسیده باشد با همه ی وجودش، قطرات روغن را می بلعد!

به نماز بایست و با معبودِ همیشه در دسترست راز و نیاز کن؛ چند صفحه ای قرآن بخوان و به آیه های نورانی اش منوّر شو...

روغنِ لولاهای روحت همین است؛ باور کن...

 

کمی بعد گوش کن! دیگر صدای قیژ و قیژ روحت شنیده نمی شود...

گاهی افتخار می کند که انتخابِ تو برای همراهی در مسیر پر فراز و نشیب زندگی، اوست!

یکدفعه از این احساس، اوج می گیرد و به خود می بالد...

البته خودمانیم، خودت هم می دانی که احتمالاً بانو نمی تواند این مفتخر بودن را جار بزند! دوست دارد که در یواشکی های ذهنش این احساس خوشمزه را مزمزه کند! 

ولی اگر گاهی بانو انتظار دارد تو احساس افتخارت را اگر هم جار نزدی در گوشش نجوا کنی، می شناسیش که؛ پای خودخواهی اش نگذار!

این روزها در مورد گذر زمان دو احساس کاملاً متفاوت دارم...

هم کش می آید و انگار نمی گذرد که نمی گذرد! و هم در عین حال چشم برهم می زنم و روزها و هفته ها و ماه ها سپری می شوند، انگار از گذرشان هیچ نصیبم نشده!

و من این وسط گاهی می دوم تا به زمانِ زود گذشته برسم؛ و گاهی می ایستم و درگیر رنجِ زمانِ از حرکت بازایستاده می شوم!

 

+ احتمالاً با این خیالات متناقض در مورد گذر زمان، فقط سکون و عدم حرکت عایدم شده باشد!

بارها چینیِ شکسته ی دلش را به زحمت بند زده بود که دوباره دلش شکست و هزار تکه شد...

هزار تکه ای که این بار بند زدنش به این آسانی ها نبود...

نمی خواست دلی را بشکند؛ نمی خواست حرف هایش نیشتری شود بر جان کسی؛ نمی خواست آتشی باشد زیر خاکستر سکوتش؛ نمی خواست بعدها انبار باروتی از حرف های ناگفته باشد که به جرقه ای منفجر شود!

رفت و نماند و نخواست که این چنین شود...

ولی همین رفتن و نماندن و نخواستن هم متهمش کرد!!!

حالِ این چینیِ شکسته ی بند نزده ی متهم را جز تو که می داند، خدا؟!...

 

+ بند زدنِ چینیِ شکسته هم کار خودته اوستا کریم!

وقتی در تلویزیون، تصویر جمعیت کثیری را، مثلاً در ایام محرم سال های گذشته، می بینم، با خودم می گویم: چه دورانی بود! خیل جمعیت به این راحتی درکنار هم بدون هیچ قید و شرط یا بدون هیچ هراسی به عزاداری مشغول می شدند؟!

ما هم در این خیل جمعیت به راحتی گم می شدیم!

باکی نداشتیم از حذف فاصله های اجتماعی! 

ماسکی دست و پا گیر بر صورتمان جاخوش نکرده بود!

الکل به دست نبودیم و اینقدر وسواس به خرج نمی دادیم!

دلمان پر می کشید برای غذاهای نذریِ آقایمان که یکدفعه و بی برنامه قسمتمان می شد و تا قیمه ی امام حسین (ع) را نچشیده بودیم انگار چیزی کم داشتیم!

یادم می آید تمام عشقمان همراهیِ بچه ها در این ایام بود نه اینکه از ترس در اجتماع بودنشان و سختیِ رعایت نکات بهداشتی برایشان، ترجیح دهیم که خانه نشین باشند!

چه نعمت ها در بر داشتیم و قدرشناس نبودیم...

حالا تنها و غریب کنج خانه هایمان به لطف پخش های زنده! به سوگواریت می نشینیم حسین (ع)...

قبولمان کن...

 

دوست دارد فقط و فقط از آرامش بگوید؛ دوست دارد تنها مایه ی آرامش باشد و بس نامش هم انگار همین است: آرامش!

ولی گاهی در گیرودار دلمشغولی ها و گرفتاری های ریز و درشتش، درست وسط بی حوصلگی ها و غرغرهای درونی اش که یا مجالی برای برون ریزی شان ندارد یا اساساً بلد نیست که چطور بیرونشان بریزد...

خبرهایی امیدبخش شاید مثلا برآورده شدن آرزویی یا باز شدن گرهی از کسی که حتی تابحال او را ندیده، انگار که ته ته قلبش را قلقلک می دهد، ریز ریز می خندد و از آن همه افکار و گرفتاری ریز و درشتِ دغدغه آور رها می شود، پر و بال می گیرد در آسمان امید و آرامشی که بیشک از آنِ اوست فقط کمی از آن فاصله گرفته است...

 

+ درست است که گاهی روزگار آنطوری که تو می خواهی پیش نمی رود، ملالی نباشدت... تو با روزگار همراه شو و بگذر... همین

 

این روزها شرایط، به زندگی هایمان اصول و چارچوبی منظم و نیازمند توجه لحظه به لحظه تحمیل کرده است...

غفلت کنی از غفلتت سوءاستفاده شده و شاید زبانم لال به قیمت جان خودت یا عزیزانت تمام شود!

دست هایت را که می شویی ثانیه ها را باید بشماری تا به 20 برسد تا مطمئن باشی از درست بودن کارت، تا مطمئن باشی از پاکی و زدودن آلودگی ها...

انگار این 20 ثانیه، ثانیه هایی زندگی بخش اند؛ ثانیه هایی که عدم توجه به آن ها شاید روزی پشیمانت کند...

باندیش بانو! اگر تمام عمر با توجه لحظه به لحظه و دوری از غفلت می گذشت، چه می شد؟! یقین بدان دنیا گلستان می شد!!

چقدر در این سال های عمر، ثانیه های زندگی بخش را جدی گرفته ای؟! همان ثانیه هایی که با توجه و مراقبت به زدودن آلودگی های روح و روانت بپردازی و بعد مطمئن باشی از پاکی تا روزی که نامه ی اعمالت را پیش رویت قرار می دهند پشیمان نباشی!

 

+ تمرین کن و در این روزهایی که پر از توجه به ثانیه های زندگی بخش برای زدودن آلودگی های جسمی است، ثانیه ها را برای زدودن آلودگی های روحی هم غنیمت شِمُر.