آره شاید توی دلم زود اومدم به استقبالت...
تصویر بالای این خونه رو هم عوض کردم، طوری که انگار درست وسطِ تو هستیم... انگارنهانگار که هنوز چند روز مونده به شمردنِ جوجهها!
از اون زمستونای خشک و بیآبِ بارون و برفندیدهی امروزی نههااااا... نهههه... از همونا که صبح یهو چشم باز میکنی و میری پشت پنجره و بو میکشی و چشمت رو سفیدیِ شفاف برفش پر میکنه... همون برفایی که آروم و بیصدا و یواشکی شب تا صبح میبارن...
آخه برف که مثل بارون نیست که تا تقتق به دیوار و شیشه و ناودون نکوبه و قشقرق راه نندازه ولکن نباشه... برف آرومه، متینه، با حجبوحیاست...
هرچند شلوغکاریهای بارون هم دوستداشتنیه و عطرش مستکنندهست اما کی میتونه عاشق سفیدیِ یکدستِ برفِ وسط زمستون و اون بوی خاصی که تو مشام میپیچه و قرچقرچ صدای له شدنش زیر پا نباشه، کی میتونه منتظر تو و سرمای دلچسبت نباشه... من که هستم!✋
تو با همهی سوز و سرمات میتونی امید بپاشی و بدمی به قلب یخبستهی این شهر و آبش کنی...
+ این روزا، روزای نوشتنم شده... کلمات برای جملهشدن و جملهها برای ثبتشدن ازهم سبقت میگیرن! نتیجه میشه پستهای پیدرپی :)