چند سالی میشه که کتاب نسبتاً قطور «سفرنامه برادران امیدوار - نخستین جهانگردان پژوهشگر ایرانی» توی کتابخونه مون سُکنا گزیده...

تاحالا فرصتی پیش نیومده بود که به دست بگیرمش؛ دو سه روزه که عزمم رو جزم کردم که بالاخره شروعش کنم و به دورِ باطلِ "با حسرت تماشا کردنش و پرسیدن از خودم که بانو پس کِی شروع به خوندنش می کنی؟!" پایان بدم...

همون اول که جلد رو ورق زدم با دیدن نقشه ی همه ی قاره ها کنار هم و فلش هایی که مسیر جهانگردی این دو برادر رو نشون میداد - در زمانی که امکانات سفر قابل مقایسه با جهان امروز نبوده - حیرت کردم!

حالا میخوام اینجا گزیده ای از چیزهایی که میخونم رو به مرور و خلاصه وار ثبت کنم، باشد که بعدها بیام به سراغش و دوباره از خوندنشون لذت ببرم... 

شروع گزیده نوشتِ من از این سفرنامه مهیج و حیرت انگیز

این قسمت : دوران کودکی

در ادامه مطلب

هر چند وقت یکبار این پست رو برای خودت مرور کن بانو...

تکرار مکرّرات همیشه هم بد نیست...

کنار آبگیر

نزدیک آن درخت بیدِ سر به زیر

روی نیمکت چوبیِ همیشگی

به زیر گیسوانِ بید که گویی آب نقره گون را نوازش می کنند

برای نیلوفرهای آبی و برای تو

رشته های شعرگونه ی بی سَروتَه م را بهم می بافم

می بافم و می بافم...

و به افق چشم می دوزم

زمزمه هایت در گوشم طنین می اندازد

"بازهم این رشته ها را بهم بباف؛ حالم را خوب میکند!"

و من این بار

کنار آبگیر

نزدیک آن درخت بیدِ سر به زیر

روی نیمکت چوبیِ همیشگی

فقط برای "تو"
رشته های شعرگونه ی بی سَروتَه م را بهم می بافم...

 

+ شعر از خودم

 

 

حرف هایی شنید که انتظار شنیدنش حداقل از او نمی رفت، دلش شکسته بود و خشمگین...

هزاران هزار گفتگوی ذهنی با خودش و هزاران سوالِ بی جواب را نیمه تمام رها کرد، اشک های پنهانی اش را نادیده گرفت...

نباید آسمان قلبش تیره می شد از ابرهای کینه، نه، نباید می گذاشت...

وقتی اولین بار بعد از آن حرف های نشنیدنی، او را دید، به رویش خندید؛ گویی فراموشی گرفته بود و هیچ چیز در خاطرش نمانده بود...

دوباره همه چیز برگشته بود سر جای اولش، دیگر هیچ نقطه ی تیره رنگی بر آسمان قلبش نبود...

اگر با عصبانیت فریاد می زد و چرا چرا می کرد یا با کینه و دشمنی می خواست درستیِ خود را اثبات کند، بی شک این وسط دوباره دلی می شکست یا دل خودش یا دل او؛ اویی که برایش خیلی عزیز است، اویی که کوچکتر است و هنوز نیاز دارد بیشتر بیاموزد، اویی که خواهر است و باید هوایش را داشت...

پس صبر می کند و در زمانی بهتر آموختنی ها را به او می آموزد تا دوباره آسمان قلبش را بارانی نکند...

دلت را می شکنند...

قضاوتت می کنند...

کلامت را نمی فهمند...

نگاهِ پر از معنایت را جور دیگر معنا می کنند...

خیالی نباشدت بانو...

تو به دست نوازشگر آفتاب که صورتت را می نوازد دلگرم شو و لبخند بزن...

تو به روییدن جوانه ی کوچکی بر گیاهِ گلدانت ذوقی کودکانه کن و لبخند بزن...

تو به نگاه کبوتری که خرده نان های لب پنجره ات را برمی چیند و گویی در دلش دعایت می کند، دلخوش باش و لبخند بزن...

دلشکستن ها، قضاوت ها، نفهمیدن ها و کج فهمی هایشان را رها کن...

این دور باطل را می زنند بخواهی یا نخواهی...

بگذار و بگذر...

تو زندگی کن و لبخند بزن...

 

دستانت را به من بده
من رسم مهربانی را همین دیروز از بر کردم
هنوز یادم مانده
نکند زمانه از یادم ببرد
اما نه...
قلب من و قلب تو
جای مهری ابدی ست
دستانت را به من بده
تا نگاه بارانی ات 
رنگین کمان امید را به قاب چشمانم آورد
زیر این باران

پشت به دیوارهای تنهایی
کنار شمشادهای پر زِ شنبم
جوانه میزنیم

 

 

 

+ شعر از خودم

 

گاهی گمان می کنیم همه پل های پشت سرمان را ویران کرده ایم؛

حتی جرأت نداریم سربرگردانیم و به دنبال پلی بگردیم؛

نه به پشت سر... آری به پیشِ رو... می شود شعار روز و شبمان؛

غافل از اینکه بعضی از پل ها ضد زلزله بوده اند!!

 

 

 

+ به قلم خودم

بوی ناخوشایند جوشیدن سرکه همه جای خانه را پر کرده بود...

سرکه و آب داخل کتری روی گاز درحال جوشیدن بودند تا کتری از رسوبات پاک شود...

کمی بعد کتری را داخل سینک ظرفشویی خالی کرد و با سیم افتاد به جان بدنه کتری که حسابی چرب شده بود...

وقتی آب جرم ها و چربی ها را زدود، استیلِ بدنه کتری برق افتاده بود، تصویر خودش را در آن دید...

کتری استیلِ روگازی خیلی راحت صِیقل پیدا کرد و آینه شد...

اما مپندار که تو به این راحتی ها صِیقلی و آینه وار می شوی...

 

 

+ این شب ها را قدر بدان و روحت را با سرکه بجوشان و با سیم بیفت به جانش، سخت است و آسان بدست نمی آید ولی به نتیجه اش قطعاً می ارزد!

زمین و زمان دست به دست هم داده اند، کمتر چیزهایی در این سال های گذشته سر جای خود بوده اند؛ هر گِرهی که باز شد، گِره بعدی از آن پُشت مُشت ها سربرآورد و خودی نشان داد و با بی انصافی تمام حتی نگذاشت عرق بر پیشانی خشک شود!

مشکلات ریز و درشت آمدند و رفتند، انگار مهمانی گرفته بودند، مهمانی ای که میزبان، دعوت گیرنده نبوده و خودِ مهمانان خودشان را دعوت گرفته بودند، مهمانی شلوغ پلوغی شد از مشکلات اقتصادی و اجتماعی و ارتباط با عزیزانش؛

گریه آمد، اشک آمد، ناامیدی آمد، حسرت و افسوس آمدند، خشم آمد، تنهایی و ترس آمدند، ولی مانا نبودند، نماندند و فقط سرک کشیدند که مثلاً بگویند ما هم هستیم، بگویند ما هم آمدیم، نکند ما را فراموش کنی تا قدر روزگار بدونِ ما را بدانی!

هربار که مشکلی پیش آمد نزدیک بود بشکند ولی اجازه نداشت، مغزش این فرمان را به کل رد می کرد و دلش هم که گوش به فرمانِ مغزش بود، اطاعت می کرد. کرونا هم که در این میدان وارد شد دیگر نور علی نور شده بود، نمی دانست به فکر مشکلات ریز و درشتش باشد یا ترس از آینده ی مبهمی که این بیماری ناخوشایند پیش رویش ترسیم کرده بود.

باید پیروز این میدان می شد، باید به خودش ثابت می کرد که می تواند، باید باز هم این روش قدیمی اش را در رهایی از ناملایمات زندگی بکار می گرفت و می سنجید، آن روش این بود که هر وقت ذهنش درگیر مشکلی می شد به سادگی خود را می زد به آن راه و به زندگی روزمره ی خود ادامه می داد و سعی می کرد دیگر فکر نکند و ذهنش را از هرچه افکار بد و منفی بافی ها خالی کند، البته بودند زمان هایی که مکالمات ذهنی آشفته اش می کردند و نمی توانست رهایی یابد ولی مواقع بسیاری هم زورش به این افکار منفی و مکالمات یکطرفه ی ذهنی می چربید و خودش را خلاص می کرد.

موفق هم شد، مشکلات زیر پوستی به زندگیشان ادامه می دادند و هرزگاهی هم قدرت نمایی می کردند شاید اسمش را بشود گذاشت "همزیستی نامسالمت آمیز!!!" به وجود یکدیگر خو گرفتند ولی او قوی تر از آنها زندگی را اداره می کرد و نگذاشته بود که بشکنندش.

دم دمای غروب و نزدیک افطار است...

صدای بچه ها که با پدر همبازی شده اند فضای خانه را پر کرده...

در این روزگار کرونایی که کلاً بچه ها خانه نشین شده اند، بدو بدوها و بپر بپرها و انرژی های مضاعفشان بجای مدرسه و پارک و مهمانی و کنار همبازی هایشان، در خانه تخلیه می شود و چه همسایه های خوبی اند آن پایینی ها که درک می کنند و هیچ نمی گویند؛ البته که ما هم اهل مراعاتیم و به ساعت های حساسِ شبانه روز توجه می کنیم و این توجه را به بچه ها هم آموخته ایم...

داشتم می گفتم، بچه ها با پدر همبازی و فضای خانه پر از سروصدا شده است...

بانو در حین آماده سازی مخلّفات افطار، تماشایشان می کند و صدای خنده هایشان، لبخند را مهمان صورتش می کند...

کمی بعد، پدر که از این بدو بدوها خسته شده و به اصطلاح "روزه او را برده است" می ایستد تا نفسی تازه کند...

جمله ای شنیده می شود از زبانِ شیرین کوچیکتره : "خسته شدی؟ الان چشمات مشکی می بینه؟!" *

کمی بعد همه زده اند زیر خنده از این جمله ی نمکین از زبانِ شیرین آن کوچیکتره...

 

* چشمات سیاهی میره!!!

در گذر زندگی، گاه های کوتاهی خطوط حرکات من و تو به شکل سینوسی است...

گاهی من آن بالا بالاهایم و تو کوتاه میایی...

گاهی هم برعکس...

و اینگونه زندگی می گذرد و خیلی زود می رسیم به حرکات موازی گونه ی کشدارمان...


+ اگر هردو آن بالا در قله بمانیم و کوتاه نیاییم چه کسی متوجه فتح قله توسط ما می شود؟!!

زنگ ساعت به صدا درمی آید و یادش می اندازد که سحر شده، سحرِ اولین روز...

بانو از خواب بیدار می شود و سریع به آشپزخانه می رود. همین طور که فرفره وار در آشپزخانه به دور خود می چرخد و مشغول آماده کردن سحری است، به یاد رادیویی می افتد که همین دیشب از بالای کمد بیرون آمده است.

این رادیو هم حکایت غریبی دارد؛ فقط سالی یکبار یادش می کنند و به مدت یکماه از بالای کمد بیرون می آید و در آشپزخانه جاخوش می کند ولی الحق که همنشین خوبی است برای لحظات ناب سحر با آن نوای دلنشین دعای سحرش : 

« اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ مِنْ بَهَائِکَ بِأَبْهَاهُ وَ کُلُّ بَهَائِکَ بَهِیٌّ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِبَهَائِکَ کُلِّهِ.... »

انگار هیچ چیز حتی تلویزیون نمی تواند جایش را در این اوقات بگیرد!

مشغول ور رفتن به پیچ رادیو می شود؛ صدایش را روی کمترین حالت می گذارد و گوشش را نزدیک بلندگویش می برد و به دنبال شبکه رادیویی موج ها را بالا و پایین می کند؛ آخر بانو خوب می داند که او دعای سحر با نوای استاد صالحی را بیشتر دوست دارد و این سال ها، بیشترِ سحرهای دونفری شان با این صدای دلنشین سپری شده... بعضی وقت ها هم سه نفره می شوند؛ فرزند بزرگتر هرشب قول می گیرد که برای سحر بیدارش کنند، گاهی همنشین سحرهایشان می شود و دلخوش است به روزه های کله گنجشکی اش و گاهی نیز هیچ رقمه بیدار نمی شود و صبح شاکی است که برای سحر چرا بیدارم نکردید؟!

کمی طول می کشد تا موج رادیویی را تنظیم کند، به ساعت نگاه می کند، وقت ندارد، سریع کارهای باقیمانده را انجام می دهد و برای بیدار کردنِ او به اتاق می رود. غرقِ خواب است ولی صدایش که می زند با چشمانی بسته در جایش می نشیند، دوباره یادآورِ وقت تنگ سحر می شود و به آشپزخانه برمی گردد.

پارچ شربت خاکشیر که دیشب برای سحر درست کرده است، آخرین چیزی است که سر سفره جای می گیرد. خب همه چیز آماده است، دعای زیبای سحر هم مدتی است شروع شده. حالا دونفری سر سفره پربرکت سحر می نشینند و سحری می خورند.

بعد از اذان دو سجاده پهن می شود که باهم نماز بخوانند اما بانو می بیند که فرزند کوچکتر در رختخوابش تکان می خورد، الان است که بیدار شود و حواسشان را سر نماز پرت کند.

بانو می گوید : "تو اول بخوان من کنارش می نشینم و بعد از تو نماز می خوانم." چادر نماز بر سر می رود کنار فرزند و شروع می کند به نوازش کردنش تا خوابش عمیق شود که صدای نمازِ او فضای خانه و شاید زودتر از آن فضای قلبش را پر می کند. چه حس خوبی است برای بانو حس شنیدن صدای مردانه اش وقتی که با خدایش حرف می زند؛ چشمانش را می بندد تا به گوش جان بشنود...

و این است تکراری دلنشین برای روزهای پیش رو به مدت یک ماه، تکراری بدون دلزدگی و یکنواختی که پر از شور و شوق برای بندگی، برای اخلاص انشاالله...


می شود این رمضان موعد فردا باشد

آخرین ماه صیام غم مولا باشد

می شود در شب قدرش به جهان مژده دهند

که همین سال ظهور گل زهرا باشد..

 

اللهم عجل لولیک الفرج

آخ که چقدر خوب و دلچسب است که به مهمانی تو آمدن ممنوع نیست!

چقدر عالی که دورهمی سر سفره ی بیکرانت هرچند فاصله ها کم و کمتر شود و پروتکل ها رعایت نشود، نتیجه اش این است که دستِ پُر بازمی گردیم نه رنجور و با توشه ای از بیماری!

همه دعوتیم به این مهمانی؛ کاش بهره ای وافر نصیب همه مان شود...

التماس دعا🙏

بعد از برنامه ریزی: روزمان را زودتر آغاز می کنیم، از روشنایی روز و هوای بهاری این روزها بهره می بریم و دور هم صبحانه می خوریم...

قبل از برنامه ریزی: روزمان دیرتر آغاز می شد و ما و بچه ها معمولاً جدا از هم صبحانه می خوردیم...

بعد از برنامه ریزی: به کارهای روزمره ی خودم بهتر می رسم و حتی وقت اضافه می آورم برای کارهای عقب مانده، احساس می کنم خانه نظم و انضباط بیشتری پیدا کرده و همه چیز سر جای خود و به موقع انجام می شود...

قبل از برنامه ریزی: گاهی می دویدم تا به زمان از دست رفته برسم و گاهی هم می ایستادم تا زمان متوقف شده به من برسد و گاهی بعضی چیزها در زمان مناسبی که می خواستم به انجام نمی رسید و از خودم ناراضی بودم...

بعد از برنامه ریزی: بچه ها کم کم یاد گرفته اند که باید بتوانند مواقعی را هم باهم وقت بگذرانند، ابتکار به خرج دهند و بازی های جدید ابداع کنند و گاهی هم از اسباب بازی هایی که فقط گوشه ی اتاق خاک می خوردند، بهره بگیرند؛ به چشم خود می بینم که ساعت ها باهم مشغولند بدون اینکه تنشی ایجاد شده باشد... 

قبل از برنامه ریزی: بچه ها انگار فقط دسته ی بازی و تلویزیون و سی دی را می شناختند و وقتی بازی کامپیوتری یا تلویزیون یا سی دی خاموش می شد، سرگردان و بلاتکلیف حتی نمی دانستند چگونه باهم بازی کنند و گاهی هم بازی هایشان به دعوا و گریه می انجامید...

برنامه ریزیِ ما حتی زمانی را برای بازی های خانوادگی در نظر گرفته است، هرچند کوتاه ولی زمانی طلایی برای رشد عاطفی بچه ها و بازیابی انرژی خودمان است؛ با جستجویی کوتاه انواع بازی های خانگی و خانوادگی را پیدا کرده و لیست کرده ام برای این زمانِ پر از هیجان...

با برنامه ریزی حتی وقتی را برای دورهمیِ خانوادگی (خودمان و بچه ها) در نظر گرفته ایم، اینکه به دور از گوشی و موبایل و تلویزیون و هر آنچه از هم دورمان می کرد، دور هم بنشینیم و از دغدغه های خودمان حرف بزنیم، خاطره تعریف کنیم، داستان ببافیم، بخندیم، بچه ها هرآنچه در دل دارند برایمان بگویند تا ما بشویم محرم اسرارشان و ما هم لابلای حرف هایمان هرآنچه را که باید، یادشان دهیم تا شاید خدا بخواهد و تربیت درست شکل بگیرد...


+ به امید ثبات قدم

 

توی خودش می ریزد...

خیال می کند آنقدر بزرگ است که حالا حالاها پر نمی شود...


+ این ظرف هم روزی پر می شود و سرریز می کند.

!باورت خواهد شد

بوته ی آغوشم

تن یخ بسته ی احساست را

آب خواهد کرد؛

 

تو فقط نجوا کن

من صدای پرِ پرواز تو را

پشت دیوار بلندی به بلندای زمان

می شنوم؛

 

قاصدک را بردار

آرزویی در دل

با سر انگشتِ خیال

بسپارش به نسیم؛

 

باورت خواهد شد!

آرزوی دل دریای تو را

پیش از آنکه

قاصدک جان بشنَوَد،

پیش از آنکه

پیچکی آسوده خاطر، سینه خیز

طی کند دیوار را،

من خوانده ام در چشم تو؛

 

من به بالیدنِ پرهای کبوتر بر بام

من به رقصِ قاصدک در آسمان این دیار

من به نوری که بر این ظلمتِ شب می تابد

من به پژواکِ صدایت که در این متروکه خواهد پیچید

جمله ایمان دارم...


 

+ شعر از خودم

در این روزگار کرونایی...

نیمی از صورتمان را با ماسک پوشاندیم، آغوشمان را به روی عزیزانمان بستیم، دستانمان را از لمس همه چیز و همه کس ترساندیم، از همدیگر، از اجتماعات و از باهم بودن ها فاصله گرفتیم و دور شدیم تاجایی که صدای هم را نشنیدیم و به زنگ تلفن هایمان دلخوش شدیم؛

اما یادمان نرود هوای قلبمان را داشته باشیم...

نه نمی خواهم بگویم چربی را از غذایمان کم کنیم، نمک سمّ سفید است، استرس فلان تأثیر را بر قلبمان می گذارد یا آلودگی هوا مضرات زیادی برای این عضو بدن دارد!

فقط می گویم، قلبمان را با ماسک بی مهری نپوشانیم، آغوش بازش را به روی محبت دیگران نبندیم، قلبمان می تواند محبت ها و مهربانی ها را لمس کند و اِبایی از آلودگی ها نداشته باشد، قلبمان فاصله ها را تاب نمی آورد پس دلمان را به هم نزدیک کنیم تا صدای تپش ضربانش را با صدایی رسا به گوش هم برسانیم.

 

سال هاست اینگونه عادت کرده اند...

و چه عادت خوبی است...

که زود فراموش می کنند...

اشتباهات یکدیگر را...

فقط کمی سکوت است و توی حال خود فرو رفتن و کِش ندادنِ موضوع...

بعد همه چیز برمی گردد سر جای اولش، انگار که وِردی خوانده باشند یا بشکنی زده باشند!

بانو یادش نمی آید، خودش این عادت را داشته و او ازش یاد گرفته یا او این عادت را داشته و بانو از او یاد گرفته!


 

+ سال نو شد؛ وقتش شده که پوست بیندازی و از پیله ات، پروانه وار بیرون بیایی...

در این روزهای پایانی این سال عجیب چراغ دلم روشن است؛

روشن است به آمدن روزهایی که لبخند از لبهایمان و امید از قلبمان جدا نشود؛

نمی دانم این رویا محقق شود یا نه ولی دلم می خواهد این چراغ روشن بماند...


 

خدایا خوب می دانم این دنیا محل رنج و امتحان است؛

ولی خودمانیم پس کِی زنگ تفریح را می زنی؟!

خسته ایم از این امتحان های سختِ پشت سرهمِ بی فُرجه!!!

 

کنارِ پنجره ای باز در زمستان نشسته ام

کلامت، چای داغ دلنشینی است

می دَوَد به رگ هایم...

گرچه نگاهت را نمی بینم

کنارِ این پنجره ی باز زمستانی

در این سرما

با گرمایی که به رگهایم دواندی

دوام می آورم...


+ شعر از خودم.