زنگ ساعت به صدا درمی آید و یادش می اندازد که سحر شده، سحرِ اولین روز...

بانو از خواب بیدار می شود و سریع به آشپزخانه می رود. همین طور که فرفره وار در آشپزخانه به دور خود می چرخد و مشغول آماده کردن سحری است، به یاد رادیویی می افتد که همین دیشب از بالای کمد بیرون آمده است.

این رادیو هم حکایت غریبی دارد؛ فقط سالی یکبار یادش می کنند و به مدت یکماه از بالای کمد بیرون می آید و در آشپزخانه جاخوش می کند ولی الحق که همنشین خوبی است برای لحظات ناب سحر با آن نوای دلنشین دعای سحرش : 

« اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ مِنْ بَهَائِکَ بِأَبْهَاهُ وَ کُلُّ بَهَائِکَ بَهِیٌّ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِبَهَائِکَ کُلِّهِ.... »

انگار هیچ چیز حتی تلویزیون نمی تواند جایش را در این اوقات بگیرد!

مشغول ور رفتن به پیچ رادیو می شود؛ صدایش را روی کمترین حالت می گذارد و گوشش را نزدیک بلندگویش می برد و به دنبال شبکه رادیویی موج ها را بالا و پایین می کند؛ آخر بانو خوب می داند که او دعای سحر با نوای استاد صالحی را بیشتر دوست دارد و این سال ها، بیشترِ سحرهای دونفری شان با این صدای دلنشین سپری شده... بعضی وقت ها هم سه نفره می شوند؛ فرزند بزرگتر هرشب قول می گیرد که برای سحر بیدارش کنند، گاهی همنشین سحرهایشان می شود و دلخوش است به روزه های کله گنجشکی اش و گاهی نیز هیچ رقمه بیدار نمی شود و صبح شاکی است که برای سحر چرا بیدارم نکردید؟!

کمی طول می کشد تا موج رادیویی را تنظیم کند، به ساعت نگاه می کند، وقت ندارد، سریع کارهای باقیمانده را انجام می دهد و برای بیدار کردنِ او به اتاق می رود. غرقِ خواب است ولی صدایش که می زند با چشمانی بسته در جایش می نشیند، دوباره یادآورِ وقت تنگ سحر می شود و به آشپزخانه برمی گردد.

پارچ شربت خاکشیر که دیشب برای سحر درست کرده است، آخرین چیزی است که سر سفره جای می گیرد. خب همه چیز آماده است، دعای زیبای سحر هم مدتی است شروع شده. حالا دونفری سر سفره پربرکت سحر می نشینند و سحری می خورند.

بعد از اذان دو سجاده پهن می شود که باهم نماز بخوانند اما بانو می بیند که فرزند کوچکتر در رختخوابش تکان می خورد، الان است که بیدار شود و حواسشان را سر نماز پرت کند.

بانو می گوید : "تو اول بخوان من کنارش می نشینم و بعد از تو نماز می خوانم." چادر نماز بر سر می رود کنار فرزند و شروع می کند به نوازش کردنش تا خوابش عمیق شود که صدای نمازِ او فضای خانه و شاید زودتر از آن فضای قلبش را پر می کند. چه حس خوبی است برای بانو حس شنیدن صدای مردانه اش وقتی که با خدایش حرف می زند؛ چشمانش را می بندد تا به گوش جان بشنود...

و این است تکراری دلنشین برای روزهای پیش رو به مدت یک ماه، تکراری بدون دلزدگی و یکنواختی که پر از شور و شوق برای بندگی، برای اخلاص انشاالله...


می شود این رمضان موعد فردا باشد

آخرین ماه صیام غم مولا باشد

می شود در شب قدرش به جهان مژده دهند

که همین سال ظهور گل زهرا باشد..

 

اللهم عجل لولیک الفرج

آخ که چقدر خوب و دلچسب است که به مهمانی تو آمدن ممنوع نیست!

چقدر عالی که دورهمی سر سفره ی بیکرانت هرچند فاصله ها کم و کمتر شود و پروتکل ها رعایت نشود، نتیجه اش این است که دستِ پُر بازمی گردیم نه رنجور و با توشه ای از بیماری!

همه دعوتیم به این مهمانی؛ کاش بهره ای وافر نصیب همه مان شود...

التماس دعا🙏

بعد از برنامه ریزی: روزمان را زودتر آغاز می کنیم، از روشنایی روز و هوای بهاری این روزها بهره می بریم و دور هم صبحانه می خوریم...

قبل از برنامه ریزی: روزمان دیرتر آغاز می شد و ما و بچه ها معمولاً جدا از هم صبحانه می خوردیم...

بعد از برنامه ریزی: به کارهای روزمره ی خودم بهتر می رسم و حتی وقت اضافه می آورم برای کارهای عقب مانده، احساس می کنم خانه نظم و انضباط بیشتری پیدا کرده و همه چیز سر جای خود و به موقع انجام می شود...

قبل از برنامه ریزی: گاهی می دویدم تا به زمان از دست رفته برسم و گاهی هم می ایستادم تا زمان متوقف شده به من برسد و گاهی بعضی چیزها در زمان مناسبی که می خواستم به انجام نمی رسید و از خودم ناراضی بودم...

بعد از برنامه ریزی: بچه ها کم کم یاد گرفته اند که باید بتوانند مواقعی را هم باهم وقت بگذرانند، ابتکار به خرج دهند و بازی های جدید ابداع کنند و گاهی هم از اسباب بازی هایی که فقط گوشه ی اتاق خاک می خوردند، بهره بگیرند؛ به چشم خود می بینم که ساعت ها باهم مشغولند بدون اینکه تنشی ایجاد شده باشد... 

قبل از برنامه ریزی: بچه ها انگار فقط دسته ی بازی و تلویزیون و سی دی را می شناختند و وقتی بازی کامپیوتری یا تلویزیون یا سی دی خاموش می شد، سرگردان و بلاتکلیف حتی نمی دانستند چگونه باهم بازی کنند و گاهی هم بازی هایشان به دعوا و گریه می انجامید...

برنامه ریزیِ ما حتی زمانی را برای بازی های خانوادگی در نظر گرفته است، هرچند کوتاه ولی زمانی طلایی برای رشد عاطفی بچه ها و بازیابی انرژی خودمان است؛ با جستجویی کوتاه انواع بازی های خانگی و خانوادگی را پیدا کرده و لیست کرده ام برای این زمانِ پر از هیجان...

با برنامه ریزی حتی وقتی را برای دورهمیِ خانوادگی (خودمان و بچه ها) در نظر گرفته ایم، اینکه به دور از گوشی و موبایل و تلویزیون و هر آنچه از هم دورمان می کرد، دور هم بنشینیم و از دغدغه های خودمان حرف بزنیم، خاطره تعریف کنیم، داستان ببافیم، بخندیم، بچه ها هرآنچه در دل دارند برایمان بگویند تا ما بشویم محرم اسرارشان و ما هم لابلای حرف هایمان هرآنچه را که باید، یادشان دهیم تا شاید خدا بخواهد و تربیت درست شکل بگیرد...


+ به امید ثبات قدم

 

توی خودش می ریزد...

خیال می کند آنقدر بزرگ است که حالا حالاها پر نمی شود...


+ این ظرف هم روزی پر می شود و سرریز می کند.

!باورت خواهد شد

بوته ی آغوشم

تن یخ بسته ی احساست را

آب خواهد کرد؛

 

تو فقط نجوا کن

من صدای پرِ پرواز تو را

پشت دیوار بلندی به بلندای زمان

می شنوم؛

 

قاصدک را بردار

آرزویی در دل

با سر انگشتِ خیال

بسپارش به نسیم؛

 

باورت خواهد شد!

آرزوی دل دریای تو را

پیش از آنکه

قاصدک جان بشنَوَد،

پیش از آنکه

پیچکی آسوده خاطر، سینه خیز

طی کند دیوار را،

من خوانده ام در چشم تو؛

 

من به بالیدنِ پرهای کبوتر بر بام

من به رقصِ قاصدک در آسمان این دیار

من به نوری که بر این ظلمتِ شب می تابد

من به پژواکِ صدایت که در این متروکه خواهد پیچید

جمله ایمان دارم...


 

+ شعر از خودم

در این روزگار کرونایی...

نیمی از صورتمان را با ماسک پوشاندیم، آغوشمان را به روی عزیزانمان بستیم، دستانمان را از لمس همه چیز و همه کس ترساندیم، از همدیگر، از اجتماعات و از باهم بودن ها فاصله گرفتیم و دور شدیم تاجایی که صدای هم را نشنیدیم و به زنگ تلفن هایمان دلخوش شدیم؛

اما یادمان نرود هوای قلبمان را داشته باشیم...

نه نمی خواهم بگویم چربی را از غذایمان کم کنیم، نمک سمّ سفید است، استرس فلان تأثیر را بر قلبمان می گذارد یا آلودگی هوا مضرات زیادی برای این عضو بدن دارد!

فقط می گویم، قلبمان را با ماسک بی مهری نپوشانیم، آغوش بازش را به روی محبت دیگران نبندیم، قلبمان می تواند محبت ها و مهربانی ها را لمس کند و اِبایی از آلودگی ها نداشته باشد، قلبمان فاصله ها را تاب نمی آورد پس دلمان را به هم نزدیک کنیم تا صدای تپش ضربانش را با صدایی رسا به گوش هم برسانیم.

 

سال هاست اینگونه عادت کرده اند...

و چه عادت خوبی است...

که زود فراموش می کنند...

اشتباهات یکدیگر را...

فقط کمی سکوت است و توی حال خود فرو رفتن و کِش ندادنِ موضوع...

بعد همه چیز برمی گردد سر جای اولش، انگار که وِردی خوانده باشند یا بشکنی زده باشند!

بانو یادش نمی آید، خودش این عادت را داشته و او ازش یاد گرفته یا او این عادت را داشته و بانو از او یاد گرفته!


 

+ سال نو شد؛ وقتش شده که پوست بیندازی و از پیله ات، پروانه وار بیرون بیایی...

در این روزهای پایانی این سال عجیب چراغ دلم روشن است؛

روشن است به آمدن روزهایی که لبخند از لبهایمان و امید از قلبمان جدا نشود؛

نمی دانم این رویا محقق شود یا نه ولی دلم می خواهد این چراغ روشن بماند...


 

خدایا خوب می دانم این دنیا محل رنج و امتحان است؛

ولی خودمانیم پس کِی زنگ تفریح را می زنی؟!

خسته ایم از این امتحان های سختِ پشت سرهمِ بی فُرجه!!!

 

کنارِ پنجره ای باز در زمستان نشسته ام

کلامت، چای داغ دلنشینی است

می دَوَد به رگ هایم...

گرچه نگاهت را نمی بینم

کنارِ این پنجره ی باز زمستانی

در این سرما

با گرمایی که به رگهایم دواندی

دوام می آورم...


+ شعر از خودم.

 

 

وقتی یه کاری رو دلی انجام میدی، اگه واقعا دلی بوده پس چرا...

چرا انتظار قدردانیِ خاص و خارق العاده ای رو داری؟! 

چرا اگر اون حد از عکس العمل رو در طرف مقابلت نبینی، بهم می ریزی و گاهی هم بدجنس میشی و افکاری مثل " اصلا چه اشتباهی کردم که..." یا "بیخودی وقتم رو تلف کردم که..." از ذهنت میگذرن؟!

این نشون میده برای بَه بَه و چَه چَه کردن های دیگران و تقدیر و تشکرهای ظاهریشون نقشه کشیدی و کاری رو انجام دادی و دلیِ دلی نبوده!!!

یا خودتو گول نزن و اعتراف کن، یا از این حال و هوا بیرون بیا و از کارِ دلی که برای دیگران انجام دادی خرسند باش و کِیف کوک!!!


+ داشتم فکر می کردم که اگر نادیده گرفتن و گذشتن از سرِ قدرناشناسی آسون بود حضرت حافظ نمی فرمودند:

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

ماه اسفند از خود بهار خواستنی تره، اینو بارها حس کردیم و این بیشک بخاطر حس انتظاریه که همیشه توی اسفند ماه جاریه؛

انتظار برای یه اتفاقِ بزرگ، یه معجزه ی بزرگ، یه نو شدنِ بی مثال، یه زندگی و رویش دوباره، یعنی اومدن بهارِ زیبا و تکرارنشدنی...

بله درست نوشتم و با تأمل نوشتم "تکرارنشدنی" چون با اینکه یه اتفاق همیشگیه و هرساله و هرساله تکرار میشه ولی یه نویی و یه خاص بودن همیشه همراهشه، به همین خاطر همیشه مجذوبش میشیم و دوستش داریم و برای رسیدنش لحظه ها، دقیقه ها و روزها رو می شمریم...

بنظرم این امید به رسیدنه که این انتظار رو زیبا و زیباتر می کنه حتی زیباتر و خواستنی تر از خود بهار...


+ آقای من، مولای من بدون شک آمدن تو بهار است ولی این اسفندِ انتظارِ ما قدری طولانی شده، سخت شده، نفسگیر شده... آقا ببین حس انتظار برای آمدنِ بهارِ طبیعت چه شیرین است! ولی انتظار برای بهارِ آمدنِ تو را به کاممان تلخ کرده اند؛ تو بیا که بهارِ آمدنت خواستنی تر است از این اسفندِ انتظار...

اللهم عجل لولیک الفرج

تا غروب دیگر چیزی نمانده؛ آفتاب تمام زور خود را بکار می گیرد تا ته مانده ی نورش را به زمین بپاشد...

دمنوش سیب و بِه و دارچین را می نوشد و همزمان کلمات و جملات دیکته را کنار هم بلند ادا می کند...

هرچه را می گوید، او می نویسد،

باید بنویسد،

باید درست بنویسد،

اگر درست ننویسد، نوشتن یک خط از کلمه ی غلط نوشته شده را جریمه می شود!...

گهگاهی زیرچشمی به دیکته ی او نگاه می کند؛ غلط ها را می بیند...

هنوز صحیح نکرده، می داند نمره ی او چند است...

دلش می خواهد او غلط ها را درست کند و نمره اش کامل باشد، دلش می خواهد با ایما و اشاره و هرچیز دیگری به او بفهماند غلط ها را...

اما نه! کمی بعد دلش گواهی می دهد که آن یک خط جریمه از غلط دیکته ها، برایش مفید است، به دردش می خورد و باعث می شود دفعه بعد دیگر اشتباه ننویسد...


+ خدای مهربان من، وقتی غلط دیکته هایم را می بینی شاید بخواهی به هزار ترفند و ایما و اشاره به من بفهمانی دارم اشتباه می نویسم؛ اما می دانی که آن رنجِ جریمه ی غلط دیکته ها مسلماً برای رشد و ترقی ام بهتر است؛ نه؟!!

+ مراقب باش بانو! غلط دیکته هایت از حد نگذرد!

 

درحالی که روی مبل راحتی نشسته یا به عبارتی لم داده فقط سعی می کند بادکنکی را که از سمت کودکش به طرفش می آید، با دستانش دور کند بنابراین انرژی زیادی صرف نمی کند و شاید بیشترین انرژی صرف خندیدن یا تکان دادن دست هایش شود، این درحالی ست که کودکِ پر جنب و جوش برای مهار بادکنکی که به طرفش می آید از این سو به آن سو می دود، بالا و پایین می پرد، از ته دل میخندد و اینگونه انرژی بسیاری را می سوزاند که قطعاً برای رشد و تکاملش ضروری است.

فرزندی هم در شکم دارد، او هم انگار که حسادتش گل کرده باشد دلش می خواهد از لذتِ این بازی بی نصیب نماند و درون بطن مادرش بازیگوشی می کند و از این طرف و آن طرف ضربه های دوست داشتنی اش را نثارِ مادر می کند.

مادر کار خاصی انجام نداده و انرژی زیادی صرف نکرده ولی به راحتی در نشاط و سرزندگیِ دو فرزندش سهیم شده و شادی را به ساده ترین شکلِ ممکن به آنان هدیه کرده است.


+ گاهی فراموش می کنیم شاد بودن و شاد کردن به همین راحتی ست؛ فراموش می کنیم و به همین سادگی و به بهانه ها و توجیه های بی اساس، سرِ خودمان را شیره می مالیم و از لذتِ صرف وقت با کودکانمان محروم می شویم؛ و یادمان می رود که کودک شاد چه آینده ی روشنی در انتظارش خواهد بود!

+ یادگاری نویسی از چند سال قبل

درختانِ باغچه ی حیاط به تازگی هرس شده اند و مقداری از برگ ها و شاخه ها زمینِ حیاط را فرش کرده اند، گهگاه بادِ خنکی می وزد ولی انگار نه انگار وسط زمستان است!

جارو به دست می شود تا صفایی به حیاط دهد، کودکش هم پا به پای او جارو بدست می گیرد و شاخه ها و برگ های خشک را جمع می کند؛ چقدر ذوقزده است!

وسطِ باغچه ی کوچک، گلِ شب بویی که سال گذشته کاشته شده، قد عَلَم کرده و میان این همه گیاه و بوته که جز شاخه هایی بی برگ و بار چیزی از آنها باقی نمانده، خودنمایی می کند! گل های کوچک ارغوانی رنگش با آن جلا و زیبایی مثال زدنی شان، میان باغچه ی بی رنگ و زمستانزده، به آدمی نشاط می بخشد...                     

از بس بلند شده و قد کشیده، قامت خم کرده و شبیه یک گیاه رَوَنده شده است! نمی تواند از آن بگذرد و قامت خمیده اش را نادیده بگیرد و این میراث پدری اش که در رگ هایش جاری است و نمی گذارد بی تفاوت به باغ و باغچه و رسیدگی به گل ها باشد (گرچه این روزها گرفتاری های زندگی باعث شده کمتر به سمت این دست علایقش سوق پیدا کند!) او را وادار می کند که از میان چوب های هرس شده ی درختانِ باغچه، یکی را که می تواند تکیه گاهِ قامتِ خمیده ی گل شب بو باشد، برگزیند و آنرا کنارِ ساقه ی شب بو در خاک فرو کند؛ حالا می ماند بستن ساقه ی خمیده ی شب بو به تکیه گاهش! درحال بستن، مدام قربان صدقه اش می رود و کم کم به مددِ چوبِ تکیه گاه، قامتش برافراشته می شود.

حیاط تمیز و عاری از برگ ها و شاخه ها شده، کودکش حسابی در حیاط بازی کرده و انرژی اش تخلیه شده و احساس کنجکاوی اش با زیر و رو کردن شاخ و برگها ارضاء شده، خودش دل به علاقه ای داده که میراث پدری و ریشه در کودکی هایش دارد...

در این میان گل شب بو نیز بی نصیب نبوده، اکنون قامت ِ خمیده اش برافراشته شده و انگار با آن گل های کوچک خوشرنگش از پشت پنجره به رویَش می خندد، بوی خورشت کرفس در فضای خانه پیچیده و مشامش را پر کرده است و زندگی به همین سادگی زیباست آری به همین سادگی...                                           

  


+ ما هم میتوانیم در سرمای زمستانِ زندگی، تکیه گاهی باشیم برای قامت خمیده ای که اگر قد علم کند و قامت افراشته سازد بیشک می تواند زمستان بی بار را به بهاری وصف ناشدنی بدل کند...

 

+ یادگاری نویسی از چند سال پیش

ازقضا سی و چند سال است که بازیگرم...

بازیگری را خوب بلدم، بازیگری در فیلم کشدار زندگی خودم را...

نقش هایم را دوست دارم و با آنها انس گرفته ام...

اما گاهی سناریوها را خوب بازی نمی کنم!

دیالوگ ها را آنگونه که نویسنده طراحی شان کرده نمی توانم از بر کنم و فقط جملاتی بی سَر و تَه را بلغور میکنم!

گاهی هم آنقدر تصنّعی جلوی دوربین ظاهر می شوم که اگر مخاطبی از بیرون، بازی ام را ببیند، یقیناً کنترل به دست، کانال را عوض خواهد کرد!

نتیجه اش تنها این است که وقتی فیلم را به عقب برمی گردانم، بازی خودم را نمی پسندم و بر زبانم جاری می شود : " حیف این نقش زیبا که بازی بازیگر خرابش کرد! "


+ تو که بازیگر خوبی بودی بانو، تورا چه شده است؟! نقش های فیلم زندگیت بازی خلاقانه ای از تو را که مو لای درزش نرود، کم دارند؛ بجنب...

+ یادت باشد این فیلم قرار نیست فیلم گیشه!!! باشد؛ باید یک فیلم ناب و خاص و ماندگار باشد...

درسته که از روز زن و روز مادر گذشته است ولی به قول معروف "ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است!"


 

شاید او را دیده باشی درمیان خار و خسِ بیابان ها به همراه گله ای از گوسفندان که به چَرا آورده است؛ با دامن مشکی رنگ بلندش که از بس به خاک بیابان کشیده شده، رنگ باخته است؛ چهره ی آفتاب سوخته ای دارد اما گرمای آفتاب لذت بخشی که او را لمس کرده یقیناً در دود و دم شهرِ تو یافت نمی شود!!

آری، در پیچ و تاب دادن به پشم هایی که می ریسَد پوستش زمخت شده است لابد فکر میکنی تابحال هیچ کرم و مرطوب کننده ای به خود ندیده است! ولی یقین بدان هوایی که ریه های او را پر کرده، تو تابحال تنفس نکرده ای!!

شاید چین و چروک های صورتش با سنش نخواند، حتما چند سالی بیش از سن واقعی اش نشان می دهد، درست است که با هیچ کِرمِ ضدچروکی رفع نمی شوند!! اما میان چین و چروک صورتش پر است از صبوری ها و عشقی که سراسر وجودِ پرمهرش ریشه دوانده... 

کمرش خم شده است، کودکش با چادری بر کمر بسته همواره با اوست حتی هنگامی که باید مَشک پر از شیر را برای گرفتنِ کره تکان دهد؛ کار سختی است اما حتما می ارزد به دیدنِ تمام آن مناظر زیبا و بکری که طبیعتِ باسخاوت به او ارزانی می دارد...

خوشا به احوالت بانو...

بانوی عشایری صبور، محکم و عاشق...


 

شاید او را دیده باشی کنار تنور داغ در حال چانه گرفتنِ خمیر نان محلی؛ عطر خوشش انگار که رسالتش این باشد که تو را مست کند، هرطور شده ازخود بیخودت می کند و می گذرد؛ طعم بی نظیرش را هیچ کدام از این نان هایی ندارد که مدتها در صفشان می ایستی، به اسم "بدون جوش شیرین!!" به تو می فروشند ولی فقط خدا می داند که راست می گویند یا نه، و بدتر از آن اینکه یک شبه قیمت شان دوبله و سوبله و چوبله می شوند...

او باید صبح خیلی خیلی زود شاید وقتی تو هنوز موفق به رها کردن خواب شیرینت نشده ای، از خانه به سمت مزرعه قدم بردارد و دوشادوش مردش کار کند؛ در سرما و گرما... بعد از چندساعت کارِ بی وقفه حالا باید خرمنی از علوفه ها را بر پشت حمل کند و مسیر خانه را بدون هیچ تاکسی اینترنتی!! پیاده قدم بردارد... 

خیلی زودتر از تو چهره اش از سن واقعی اش جلو می زند ولی یقین بدان طعم خوش چایی که او مزمزه می کند در هیچ کافه ای به فروش نمی رسد...

مناظر زیبایی که هر روز چشمانش را می نوازد در هیچ گالری نقاشی پیدا نمی شود؛

به نظرت عطر خوش خاک نم زده، رایحه گل های خودروی دشت ها یا بوی چارپایانِ طویله را که یقیناً از بوی دود و دمِ سیاه شهرها خوشبوتر است در کدام برند عطر و ادکلن می شود یافت؟!!

اگر زندگی ساده اش را دیده باشی مطمئن باش روزی دلتنگ سادگی و صفای زندگی زیبایش می شوی...

خوشا به احوالت بانو...

بانوی روستایی صبور، محکم و عاشق


 

زندگی اش شاید سادگیِ زندگیِ روستایی و عشایری را نداشته باشد، زندگی اش بجای طبیعتِ بکر و زیبا و چشم نواز میان کوچه پس کوچه های شهر، میان طبقات برج های سر به فلک کشیده، میان آلودگی صوتی که بوق ها در ترافیکِ قفل شده راه انداخته اند!!، و یا میان تنگی نفسِ هوای سیاه شهر!! جاخوش کرده است!

اگر خودخواسته یا اجباراً !!! تصمیم گرفته که شاغل باشد، صبح خیلی زود، شاید صبحانه ی درست و حسابی نخورده، مثل مردش باید از خانه بیرون رود و همه ی دغدغه های مربوط به خانه و بچه ها را رها کرده و دغدغه های کاری را جایگزین نماید؛ بعدازظهر در راهِ بازگشت به خانه افکار جورواجوری سراغش می آید، هم باید به فکر بهم ریختگیِ خانه و ریخت و پاش بچه ها باشد هم شلوغی و ترافیکِ شهر!! هم به فکر شامِ شب و نهارِ فردا باشد هم توبیخ های رئیسش که چرا امروز دیر رسیده؟!! هم به فکر ظرف های نَشُسته ی تلنبار شده باشد هم حسادت های همکارش که گویا زیرآبش را زده!!! هم به فکر امتحانِ فردای پسرش باشد هم دیکته ی شبِ دخترش!! حتماً مانند شوالیه ای زره آهنین به تن دارد که می تواند از شرّ این افکار جانِ سالم به در بَرد!!! اما وقتی به خانه می آید می داند که باید پرانرژی باشد برای بچه ها و مرد زندگی اش، می داند که باید خوشرو باشد و گرم ولی یقیناً پایان روز پر از خستگی ست که در عمق چشمانش پیداست...

اگر هم انتخاب کرده که خانه دار که نه! بلکه خانواده دار باشد بازهم مسئولیت های سنگینی بر دوش اوست. صبح زود باید برخیزد و صبحانه را آماده کند برای بچه ها و مردش، بدرقه شان کند و آیت الکرسی هایش را فوت کند به سمت شان؛ باید امورات خانه را سروسامان دهد و شاید خانه اش بارها و بارها در بین روزهای سال "خانه تکانی" و تغییر دکوراسیون را تجربه کند؛ باید برای خرید ضروریاتِ خانه بیرون رود ولی مراقب باشد که همیشه صرفه جویی و قناعت، چاشنیِ خرج هایش باشد و با خریدهای نابجا و به اصطلاح بَرج، باری روی دوشِ مردش که در این شرایط اقتصادیِ گل و بلبل!! به تنهایی معاش خانواده را عهده دار است، نگذارد؛ باید به بچه ها و درسشان رسیدگی کند و غذای مورد علاقه شان را درست کند؛ باید وقتی مردش بازمی گردد درحالیکه بوی غذا در خانه پیچیده و سماورش درحال قل قل کردن است، به گرمی به استقبالش رود، پایان روز خستگی در عمق چشمانِ او نیز پیداست...

حتی اگر انتخاب کرده باشی که مثل یک مرد بیرون از خانه مشغولِ معاش باشی یا رسیدگی به امورات منزل انتخاب بی چون و چرای زندگی ات باشد، مطمئن هستم که نقش پررنگت را در زندگی از یاد نبرده ای؛ مطمئن هستم که می دانی و می توانی که در همه ی نقش های زندگی ات بهترین باشی...  

خوشا به احوالت بانو...

بانوی شهرنشین صبور، محکم و عاشق...

خیلی زحمت نکشیده و زیاد پای گاز نایستاده و غذایی دمِ دستی آماده کرده ولی کمی بعد...

قدردانی های گوش نوازی تمام وجودش را پر کرد؛ با خودش گفت : ای کاش بیشتر زحمت کشیده بودم!! 

 

وقتی که میزان قدردانی بسیار بزرگتر از کاری که تو انجام داده ای، یا انرژی که خرج کرده ای یا وقتی که صرف کرده ای، باشد، چه طعم شیرینی دارد!!

این تنها مایه خوشحالی نیست بلکه شارژ می شوی برای کارهای بدون چشمداشت بیشتر؛ دوست داری بیشتر مایه بگذاری، انگار می خواهی خودت را به میزان آن قدردانی برسانی...


+ قدردان باشیم حتی برای کوچکترین کارهای همدیگر، معجزه می کند...

گاهی هم مجبوری طوری رفتار کنی که تهِ دلت راضی به آن نیستی ولی انگار جور دیگر نمی شود؛ هرچقدر هم که جستجو میکنی راه دیگری پیدا نمی کنی...

کمی بعد به این رفتار خو می گیری، هنوز هم ناراضی هستی ولی دیگر خبری از آن اذیت شدن ها نیست...

یاد گرفته ای که تقصیر را گردن چیزی یا کسی غیر از خودت بیندازی و آسوده خاطر بمانی؛ نه؟!!


+ دنبال بهانه نگردیم، همه چیز ریشه در درون خود ما دارد...

سلام سردار

بگذارید این بار من خاطره ی روز آسمانی شدنتان را بازگویم؛

روز جمعه 13 دی ماه 98 بود؛ از چند روز قبل قرار گذاشته بودیم آن روز به شهر مقدس قم برای زیارت برویم و دلهای مکدّرمان را جلا بخشیم...

وسایل را از شب قبل آماده کرده بودم. صبح از خواب برخاستم و مشغول تدارک صبحانه شدم. همسر و بچه ها هنوز خواب بودند، طبق عادت همیشگی تلویزیون را روشن کردم، صدایش کم بود و من هم بی توجه به آن، سرگرم کارهایم شدم. در خیالات خودم لیست سفر یکروزه مان را چک می کردم و موارد را تیک می زدم که نوار مشکی رنگ، گوشه ی صفحه ی تلویزیون توجهم را جلب کرد. با خودم گفتم یعنی امروز چه مناسبتی دارد؟ خودم جوابِ خودم را دادم که این نوار مشکی رنگ فقط برای اتفاقات ناگوار پیش بینی نشده آن گوشه جاخوش می کند نه مناسبت های مذهبی خاص!

همه ی این افکار در کسری از ثانیه از ذهنم گذشتند و ولوله ای در دلم به پا شد. دست از کار کشیده بودم و پشت پیشخوان آشپزخانه، چشمِ تار از اشکم را دوخته بودم به صفحه ی تلویزیون. نمی خواستم باورش کنم ولی چشمانم که زیرنویس ها را بی اختیار دنبال می کردند تمام تلاششان این بود که واقعیت تلخی را به من بقبولانند ولی باور این واقعیت بی اندازه برایم سخت بود.

آن روز عازم قم شدیم؛ گرچه کاممان تلخ، حالمان گرفته و دلهایمان شکسته بود ولی وقتی به نیابت از روح بلند آسمانی تان، بانو را زیارت کردیم، کمی آرامتر شدیم...

بچه هایم در سنی نبودند که شما را بشناسند و درک حال و احوالمان برایشان سخت بود؛ ولی پس از شهادتتان خوب در دلشان جا کردید؛

فرزند بزرگترم این روزها ترجیح می دهد که پس زمینه ی کلاس آنلاینش تصویر خندانی از شما در فراز آسمان باشد و فرزند کوچکترم وقتی تصویرتان را می بیند طوری "حاج قاسم" را ادا می کند که گویی سالهاست با شما آشناست...

 

 


+ پروردگارا، جز خوبی از او نمی دانیم...