به قالی زیر پایم که نگاه می کردم دیدم یک دنیا گره کنار هم و رج به رج باید قرار بگیرند تا نقش زیبایی پدیدار شود؛ یک دنیا گره در کنار یک دنیا صبوریِ بافنده اش...

باید به گره های زندگی هم اینطور نگاه کنم و صبوری هایم را بیشتر کنم و منتظر بمانم و ببینم در آینده چه نقشی پدیدار می شود...

خدایا ما صبوری می کنیم اما شاید صبرمان تا بافته شدن کامل این قالی ته بکشد و نقشی که به جای می ماند چنگی به دل نزند...

خداوندا تو می دانی صبر در چنین شرایطی کمی دشوار است...

خداوندا خودت گره گشایی کن، خودت گرفتاری های همه را به بهترین شکل رفع و رجوع کن...

یا فارج الهم و یا کاشف الغم

+ از یادداشت های قبلی به قلم خودم

یاد بگیر گاهی که زیادی چیزی را توضیح می دهی برداشت اشتباه پیش می آید. همیشه مختصر و مفید حرفت را بزن و تمام.

مدام قصه نباف؛ مدام از در و دیوار نگو و توضیحِ واضحات نده!

بدان این برایت بهتر است...

+ یادم باشد.

دعا کن...

دعا کن؛ حتی برای کسی که به تو نارو زده و نامردی اش را در حقت تمام کرده؛ حتی برای دشمنت...

و چقدر سخت می شود دعا برای چنین کسی، می خواهی دلت خنک شود از بلایی که ناگاه بر سرش فرود می آید؛ می خواهی در انتظار آن روزی بمانی که گرفتاری اش را به چشم ببینی، ولی...

از سرت بیرون کن این افکارِ پلید و شیطان پسندانه را...

دست به سوی پروردگارت بلند کن و از ته دل برایش دعا کن...

دعا حال دلت را خوب می کند...

دعا حال زندگیت را خوب می کند...

دعا آرامت می کند...

و چه چیز بهتر از آرامش برای تو...

+ یادم باشد؛ آویزه ی گوشم شود!

خودش دیسک کمر داشت؛

شوهرش تصادف کرد و باید چند وقتی بدون حرکت در رختخواب میخوابید؛

اما او یک تنه همه کارهای او را می کرد؛ همه کارهای سخت مراقبت از یک بیمار را؛

سخت بود خیلی سخت...

دست تنها بود و گاهی از نظر جسمی کم می آورد...

اما اصلا غر نمی زد، گله نمی کرد؛

خستگی را از عمق چشمان گود رفته اش می توانستی ببینی اما لبخندش همیشه به لب بود؛

گاهی می فهمیدی که در تنهایی اش اشکی ریخته و چشمانش بارانی شده ولی به روی خودش نمی آورد و لحظه ای شکایت نمی کرد...

+ یاد همسران صبور و مقاومِ جانبازان عزیزمان افتادم که چند وقت نه، بلکه یک عمر همچون پروانه به دور عزیزانشان می گردند...

+ اجرِ صبوری هایت نزد پروردگارمان محفوظ باقی خواهد ماند، بانو جان...

تو کجایی؟...

و چگونه روزها و سال های زندگیم پی در پی با خوشی ها و ناخوشی ها، شادکامی ها و تلخ کامی ها بی تو گذشت؟!

مرا ببخش که هنوز زنده ام، بی تو...

تو نیستی و این بزرگترین حسرت همیشه با من است...

و هنوز مزه ی شیرین آن آخرین لحظات با تو بودن را حس می کنم؛

چه تازه است داغت به دلم...

و چه فراموش نشدنی است تلخی نبودنت که هیچ شیرینی نتوانست از یادم ببردش...

+ به یاد همه عزیزانی که اکنون در کنارمان نیستند؛ روحشان شاد...

وقتی پای درددلش بنشینی، قصه ها دارد از غصه ها، دغدغه ها، حسرت ها، ترس ها و ناگفته هایش...

ممکن است آن وسط ها مردانگی اش هم گل کند و از شجاعت ها، فداکاری ها، جان فشانی ها و موفقیت هایش هم برایت قصه ببافد؛ شاید به قول معروف کمی هم پیاز داغش را زیاد کند، عیبی ندارد چشم بپوش...

گاهی پا به پای قصه های پُر دردش اشک می ریزی و گاهی نیز با هر قصه ی پُر افتخارش، بال و پر می گیری و به اوج می رسی...

کافی ست فقط خوب گوش کنی خووووب؛

اصلا سراپا گوش شو و دم نزن...

فقط نگاهش کن...نگاهی سرشار از حس تأیید

مطمئن باش کمی بعد احساسی بی نظیر خواهی داشت چراکه افتخار می کنی به بودنش، می بالی به دوست داشتنش...

+ گاهی مرد بودن بیش از چیزی که ما زن ها بتوانیم تصورش را بکنیم، سخت است.

 

خدا هم اینگونه دلبری می کند برایت...

درست وسط کلنجار رفتن با خودت که سعی می کنی گره جدید را به کلاف درهم پیچیده زندگی ات بپذیری...

درست وسط دست و پا زدن برای پذیرفتنِ تقدیری که خدا برایت رقم زده... 

درست وسط تلاشت برای اینکه مُهر خاموشی بر دهانت بزنی تا مبادا به گلایه ها و چراها در برابر خدایت باز شود...

ناباورانه گره گشوده می شود و تمام...

+ شاید تابِ دیدن اشک هایت را بیش از این نداشته!

+ شاید می گوید: بنده ی من! سرگرم گره های مهم تر زندگی ات باش که تو را می سازند؛ این دمِ دستی ها را من خودم باز خواهم کرد نگران نباش...

+ توی آغوش خدا بودن خیلی می چسبد...

تو خودت می دانی که حالم چقدر گرفته ست!

کلاف درهم پیچیده ی این روزهای زندگیمان که گره های به ظاهر کور زیادی را هم به دنبال خود می کشد، بدجوری حالمان را گرفته است...

سرگرم باز کردن هرکدام که می شوی گره دیگری نمایان می شود و همه معادلات ذهنی ات را بهم می ریزد و دوباره باید از نو چاره ای بیندیشی...

تو می دانی که همیشه خواسته ام حتی با بدترین حالم و ناامیدانه ترین شرایطم سنگ صبورت باشم و مرهمی بر دل دردمندت...

تو ای مرد من، می دانم حالت بدتر از من نباشد بهتر از من نیست چرا که باز کردن گره ها را فقط به عهده ی خودت می دانی، می خواهی یک تنه همه ی موانع را از سر راهِ زندگیمان برداری، می خواهی قهرمان زندگیم باشی...

هستی، باور کن هستی، حتی اگر شکست بخوری تو قهرمان زندگی منی تا ابد...

حالا با تحمل اینهمه بارِ ناجور بر دوش های مهربانت، گاهی که خسته ام و پژمرده، تو سنگ صبوری باش برای دلم، تو مرهمی باش بر روی زخم هایم، تو قراری باش برای بیقراری هایم. می دانم سخت است سسسسسخت... 

من به تو احتیاج دارم...

+ خدایا، باشد تو برایمان خواستی پس راضی می کنم دلم را به رضایت و تا هر وقت بخواهی صبر می کنم...

+ رشته ای بر گردنم افکنده دوست، می کشد هرجا که خاطرخواه اوست...

دل می خواست که در مسافرت همراهِ آنان شود...

خب خیلی وقت بود که به مسافرت نرفته بودند!

دل که مسافرتِ خونش به شدت آمده بود پایین و آرام و قرار نداشت، مدام درِگوشش نجوا می کرد که: "برویم دیگر..."

اما...

عقل که وسط آمد انگار همه چیز را بهم ریخت و کلی معادلات چندین مجهولی پیش رویش گذاشت و مثل یک معلم سختگیر با یک چوب در دست، بالای سرش ایستاد و با بی انصافیِ تمام، سریع منتظر جواب شد!

معمولا در این مواقع خیلی قشنگ به سمت عقل و افکار عاقلانه اش کشانده می شد؛ این بار هم با دفعات قبل فرقی نداشت بنابراین به راحتی با کمی چاشنیِ قربان صدقه، دل را راضی کرد که: "عزیزم وقتش نیست، حالا فلان کار و بهمان کار واجب تر است. تو نباید کاری کنی یا چیزی بخواهی که همسرت اگر نتوانست، شرمنده ی تو شود. این بدترین کار است و بدان تو حتی بعد از اینکه به خواسته ات رسیدی ته دلت ذره ای راضی نیستی..."

دل هم که دل نازک!!! ثانیه ای نمی کشد که راضی می شود؛ خب عقل حرف حساب می زد. حتی دل خوشحال بود از اینکه این تصمیم را گرفته است و کلی هم تشویقش کرد که: آفرین بر تو، زنِ روزهای سخت بودن یعنی این!!!

اما وقتی شب بدون ذره ای تردید به همسرش گفت: خبر بده که نمی رویم. بی معطلی پاسخ شنید: چرا نرویم؟! هم ما و هم بچه ها به مسافرت احتیاج داریم؛ پس می رویم...

حالا دل به مقصود خود رسیده بود بدون ذره ای احساس عذاب وجدان، بدون اینکه عقلی بیاید وسط و همه چیز را بهم بریزد و معادلات چند مجهولی طرح کند و سریع جواب بخواهد!

آری او طرف عقل را گرفته بود و دل را راضی کرده بود به این تصمیم ولی یقیناً همسرش طرف دل را گرفته بود و شاید بیخیالِ همه ی دودوتا چهارتاهای عقلانی شده بود و هردو راضی بودند...

+ انگار بد نیست گاهی هم کسی باشد و با دلش همه ی دودوتا چهارتاهای عقلانی ات را بهم بزند!!!

 

وقتی در اوج سختی ها احساس خوشبختی کنی، این یعنی راه را درست آمده ای...

یعنی خدا هم حواسش بهت هست؛ او بوده که این احساس زیبا را به تو بخشیده که بتوانی خوشی ها را ببینی و غم ها را خیلی زود به دست فراموشی بسپاری...

همش که نباید غرغر کنی دختر!

خدایا اگر گاهی غرغرهایم را سرِتو خالی می کنم معنی اش این نیست که نعمت هایی را که به من عطا کردی نمی بینم...

فقط گاهی ظرفِ گلایه های وجودم پُر می شود و لبریز، و کمی از آن می ریزد بیرون؛ همین...

می دانم که می توانم ظرفیت وجودی ام را بیشتر کنم؛ تا آنموقع گلایه های گاه و بیگاه بنده ی حقیرت را تحمل کن...

خدایا ممنونتم...

اصلا دلم نمی خواهد بی غم باشم!

زندگی با غم و سختی اش است که زندگی ست وگرنه با مُردگی که رهایی از غم هاست چه فرقی داشت؟!

و من قدر نعمت زندگی را می دانم و هر صبح بخاطر اینکه دوباره هستم، دوباره نفس می کشم، دوباره دوست خواهم داشت و دوباره دوست داشته خواهم شد خدایم را سپاسگزارم...

خدایا مرا در سختی افکندی، باشد! خیالی نیست، زیرا می دانم بیش از توانم تکلیف نخواهی کرد پس صبر می کنم و صابر می شوم که تو صابران را دوست داری...

تو خدایی می کنی؛ ولی من یقین دارم که همیشه رحمتت بر عدلت غلبه دارد. گاهی فکر می کنم که کلاهمان پسِ معرکه بود اگر برعکس بود!!!

خدایا دلمان را به تقدیری که تو برایمان رقم زدی راضی کن...

خدایا کمکمان کن چیزی که تو برایمان نمی خواهی را به زور از تو نخواهیم...

خدایا فقط تو می دانی خیر واقعی برای ما کدام است، همان را برایمان بخواه...

می دانم تو جز خیر برای بندگانت نمی خواهی...

خدایا شکرت...

خیلی سخت است مردت را ببینی که زیر بار فشارهایی که بر دوشش سنگینی می کند کمرش خم شده!!!

ولی تو کاری از دستت برنمی آید؛ نمی توانی از حجم باری که بر دوش اوست برداری و بر دوش خود بگذاری...

اصلا گاهی نباید سعی کنی سنگینی بارش و کمری که زیر این بار خم شده را به رخش بکشی و به او بفهمانی که من فهمیدم...

بگذار فکر کند تو نمی دانی چه می کشد؟!

فقط باید سعی کنی خودت را مشغول کنی به روزمرگی های زندگیت و به روی خودت نیاوری؛

نکند مردت اندکی از حس «قهرمان زندگی بودنَ»ش کاسته شود...

جسمم را رژیم داده ام شاید به آن چیزی که قبل ترها بود کمی نزدیک شود...کاش روحم را هم می توانستم رژیم بدهم شاید به آن چیزی که قبل ترها بود نزدیک می شد!!

قبل ترها شاید صبورتر بودم و شاید خوشحال تر ولی قطعاً به پختگیِ حال نبودم؛ بهرحال در این زمانه که خامی مد شده است!!! این هم خودش نعمتی است...

سختی های زندگی این روزها کمی روحم را ساییده، شدم مثل چوبی که تراشیده می شود و هربار که تیغه نزدیک می شود زخمی بر جانش می نشیند؛ درد می کشد، درد هم دارد ولی همین دردها تکه چوب را به تندیسی زیبا بدل می کند...

یعنی ما آدم ها هم بعد از هر دردی بر جانمان، به تندیسی بی نظیر بدل خواهیم شد؟!

نه... نه لزوما

شرط دارد... اینکه صبر کنی، توکل کنی، کم نیاوری و شک نکنی به حکمت پروردگارت؛ و شاید مهم تر اینکه امیدت به او باشد و بس... اینگونه ست که بعد از سختی ها تو تندیسی خواهی شد بی بدیل...

بزرگتر می شوی و زیباتر می اندیشی...

+ خدایا کاری کن تا بزرگتر شوم و زیباتر بیاندیشم...

احساساتت را تا وقتی حرفی نزنی و فریادشان نکنی، تا وقتی ننویسی و اثری برجای نگذاری هیچ کس نمی‌تواند بفهمدشان...

گرچه کلمات همیشه آنقدرها هم گویا نیستند اما نوشتن، خوبی‌اش این است که خالی‌ات می‌کند و کمی بعد پُر می‌شوی، گاهی با غم، گاهی نیز با شادی...

و غم و شادی هردویشان خوبند و لازم؛

پس می‌نویسم احساساتم را...