در مسیر پیش رویش پله هایی را می بیند؛ وقتی از پایینِ پله ها، نگاهی به آن بالا بالاها می اندازد، فقط آن بالا را می بیند و سختی های مسیر به چشمش نمی آیند؛

وقتی از این پایین، آن بالا را می بیند، اینکه بودن در بالای پله ها نسبت به این پایین، برایش جایگاه بهتریست، قطعاً نمی تواند نتیجه گیری درستی باشد؛

اصلاً شاید این پله ها، پله های پیشرفت و ترقی او نباشند، شاید شرایط بالا رفتن از پله ها را نداشته باشد، شاید ظرفیت خطرات مسیر در او نباشد، و یا اکنون اصلاً زمان مناسبی برای بالا رفتن نباشد و...؛ 

وقتی همه ی راه ها را برای صعودِ خود بسته می بیند، وقتی نمی تواند حتی بر نخستین پله قدم بگذارد و مانعی سخت بر سر راهش می یابد... ناامیدانه به بالای پله ها نگاهی می اندازد، ناخودآگاه این صحنه او را به یاد پله ها و نردبان هایی می اندازد که پیش از این در مسیرش قرار گرفته بودند و او به هر دلیلی نتوانسته بود یا نشده بود که از آنها بالا برود، علی رغم میل باطنی اش آن نردبان ها را رها کرده بود و گذشته بود... ذهنش پر می شود از چراها و شکایت هایی که از زمین و زمان دارد؛

ولی حالا فقط وقت آن است که توکل کند و اعتماد به معبودی که همه ی مسیر را با او قدم برداشته، وقت آن است که دست بکشد از دل بستن به مسیرهایی که به خیالش پیشرفت و ترقی برایش به همراه دارند ولی مطمئناً مسیری در جهت خیر و صلاح زندگی او نیستند...

شاید جایی زیباتر... شاید وقتی مناسب تر... شاید پله و نردبانی سهل تر که موفقیت در صعود برایش حتمی باشد، در انتظار اوست... فقط باید بگذارد و بگذرد و لب به "چرا چرا ؟!!" نگشاید... و این می شود تمام معنای "سپردن"...

 

این مغز هم عجب اعجوبه ایست! 

نوبت به منفی بافی ها که می رسد تا کجاها می رود! اصلا امان نمی دهد کمی بیاندیشی! تمام ناممکن ها و غیرمحتمل ترین گزینه ها را پیش رویت نمایان می سازد! 

می پرسد و بعد خودش جواب خودش را می دهد، جواب می دهد وخودش سری به نشانه ی تأیید تکان می دهد، کمی بعد با ادلّه ی به ظاهر محکمی همه را نقض می کند و توجیه می آورد...

همین طور پشت سر هم و بی وقفه می بافد و می بافد و می بافد، رشته ی دور و دراز منفی ها را می گویم!!!

اما...

هنر توست که راهت را کج کنی و درست وسط مسیر منفی بافی های بی سر و تهت، که انتهایش ناپیداست و به ناکجا آباد ختم می شود تابلوهای "عبورممنوع" را جدی بگیری، میانبر بزنی و وارد مسیری سراسر مثبت اندیشی و ظنّ و گمان های نیک شوی!

این هنر توست و اگر عرضه اش کنی دیگران هم از مثبت اندیشی هایت بی بهره نمی مانند؛ چه بسا با این کار دستِ در راه ماندگانی را می گیری و وارد مسیرشان می کنی...

پس رها شو از بند افکار منفی که بی توجه به زمان و مکان و شرایط و حال و احوالت، در کسری از ثانیه دگرگونت می کنند، آرامشت را در بند می کشند و از مسیری که یقینا رشد و تعالی ات می دهد، دورت می سازند...                                                                                                                                                                                

بزرگتره غذایش را خورد، از پای سفره عقب رفت و بلند بلند گفت : " ممنون خدا ... ممنون مامان "

کوچکتره غذایش که تمام شد، از سر سفره بلند شد و کمی آن طرف تر همان جا که بزرگتره کمی قبل نشسته بود، نشست و با چاشنی خنده ی نمکینش، بلند بلند گفت : " آفرین خدا ... آفرین مامان !!! " 

 

+ این هم می شود درس پس دادن سرِ کلاسِ آموزشِ شکرگزاری و قدردانی به فرزند!!

 

+ من که قند در دلم آب می شود از تقدیرهای توی بزرگتر و تحسین های توی کوچکتر؛ چه برسد به خدایمان!!

 

پیش تر چنین می اندیشید که اگر دیگران بهترین قضاوت ها را درباره اش داشته باشند، قطعاً مایه ی خرسندی خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که در دسترس بودنِ همیشگی و گوش به فرمانِ دیگران بودن، برای اینکه همه را از خود راضی نگه دارد، بی شک مایه ی دلخوشی خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که نشنیده گرفتنِ هر آنچه که شنیدنش آزارش می داد، اتفاقاً از همان کسانی که هرکاری می کرد تا در چشمِ قضاوتشان زیبا جلوه کند، حتماً مایه ی آرامش خودش خواهد بود...

پیش تر چنین می اندیشید که چشم پوشی از شکسته تر شدن ترَک هایی که از قبل وجود داشته و به روی خود نیاوردن و تظاهر به گل و بلبل بودن اوضاع! بهترین شیوه برای دوری از تشویش خاطر خودش است...

اما...

او نمی دانست که گاهی اتفاقاً برای بخشیدن آرامش به دیگران، باید مطابق میل آنها رفتار نکرد، باید در دسترس نبود، باید گوش به فرمان نبود، باید نشنیده نگرفت، باید تظاهر نکرد، باید...

او نمی دانست اگر آرامش خودش از دست روَد، دیگر مجالی برای بخشیدن آرامش به کسی نخواهد بود، اصلاً دیگر آرامشی نیست که به دیگران بخشیده شود...

نمی دانست یا شاید دلش نمی خواست به این باور برسد که گاهی وقت ها اگر کسی زیاد باشد، زیادی می شود...

و چه تاوان سنگینی است به این باور رسیدن...

 

خب گاهی هم لباس هایت بوی پیازداغ می گیرند، عیبی ندارد بانو؛ شاید گاهی هم باید بوی پیازداغ بگیری آخر چرخِ آشپزخانه باید روی سر انگشتان تو بچرخد ولی مراقب و آگاه باش زنانگی ات پشت این بوهایی که شاید کم کم برایت یکنواخت شوند، گم نشود! 

خب گاهی هم خیلی خسته و بی حوصله ای و حالِ رسیدگی به خودت را نداری، عیبی ندارد بانو؛ همیشه که نمی شود ترگُل و ورگُل باشی ولی مراقب و آگاه باش زنانگی ات پشت این خستگی ها و بی حوصلگی هایی که شاید کم کم برایت عادت شوند، گم نشود!

خب گاهی هم سرت توی گوشی ات می چرخد به طوری که گذر زمان را متوجه نمی شوی و از بسیاری روزمرگی های مهم زندگیت جا می مانی، عیبی ندارد بانو؛ در این دنیای دیجیتالیِ درحالِ پیشرفت باید زمانی را هم برای فضاهای مجازی قرار داد ولی مراقب و آگاه باش زنانگی ات پشت زمانِ طلایی ای که برای این فضای مجازیِ بی رحم صرف می کنی، گم نشود!

خب گاهی انتظار داری همسرت از راه رسیده نرسیده و خستگیِ روز از تن به در نکرده، بنشیند پای حرف های در دل مانده ات و سیر تا پیازش را به گوش جان بشنود و مُهر تأییدش را بکوبد پای همه ی احساساتِ قلبی ات و همچون آب سردی شود بر آتش درونت، اگر نیازت برآورده نشود عصبانی می شوی نه؟! لابد فکر می کنی تو را درک نمی کند و حرف هایت را نمی شنود، عیبی ندارد بانو؛ این انتظارات و نیازها از خصلتِ ذاتیِ توست ولی مراقب و آگاه باش زنانگی ات پشت این انتظارات و توقعاتِ نابجا و عصبانیتِ بی موقع که شاید کم کم به ویژگیِ رفتاری تو بدل شوند، گم نشود!

یک کلام، نگذار زنانگی ات پشت بوهایی که یکنواخت می شوند، بی حوصلگی هایی که عادت می شوند، زمان های طلایی ای که در فضای مجازی بجای فضای حقیقی هدر می روند، انتظاراتی که نابجا می آیند و احساساتی که بی موقع بر قلبت چیره می شوند، گم شود بانو جان...

مراقب و آگاه باش...

نمی خواهد اسمش را سالگرد بگذارد!

آخر گردش سال ها به چشمش نمی آیند و همه چیز مثل روزهای اول است...

سال ها از شروع اتفاقی گذشته و همان احساس روزهای نخست در قلبش موج می زند، بلکه م بیشتر!!

با گذر سال ها، عشق و احساسش نه قدیمی شده و نه کهنه و گردوغبارگرفته...

 

یادت باشد احساس تو در لحظه ی غافلگیر شدنت توسط همسرت و یا گرفتن کادو از او در یک روز با مناسبت خاص، شاید احساسی نزدیک به خوشبختی باشد ولی مطمئناً احساس رضایتت بعد از حذف خرید غیرضروری ها و چاشنی کردنِ کمی قناعت و صرفه جوییِ خداپسندانه در زندگیت برای داشتن فردایی بهتر می تواند خودِ خود خوشبختی باشد...

یادت باشد احساس خوشبختی می تواند در معمولی ترین و پیشِ پا افتاده ترین لحظات زندگی که شاید به سادگی از آنها می گذری، جاری باشد؛ مثلاً یک نگاه محبت آمیز و قدردانِ همسرت وقتی به استقبالش می روی، یا قهقهه های از ته دل کودکت وقتی پدرش همبازیش شده، یا غذایی ساده که آنقدرها هم برایش وقت نگذاشته ای ولی خوب از آب درآمده!! و همسرت بخاطرش کلی از تو تشکر می کند...

بله احساس خوشبختی حتی می تواند در آشتی بعد از بحث و بگومگو وجودت را پر کند وقتی که همسرت بجای تو همه ی تقصیرها را به گردن می گیرد و از تو عذرخواهی می کند و حالا این تویی که شرمنده ی لطف بی حدش شدی...

یادت باشد احساس خوشبختی در سخت ترین شرایط زندگیت، در قلبت پایدار و ماندگار است نه در آرامش بخش ترین لحظات زندگیت...

استشمام شمیم روحنواز خوشبختی در گردنه های پرپیچ و خم و صعب العبور زندگیت قطعاً دل انگیزتر از دشت های فراخ است که عبور از آنها به سادگیِ عبورِ نسیمی بهاری است...

 

قیژ و قیژ صدا می کند...

در را می گویم وقتی که باز و بسته اش می کنم...

صدایش آزاردهنده ست مخصوصا در سکوت شبانه ی خانه و باید زود به دادش رسید...

روغن دان را می آورم و چند قطره ای به خوردش می دهم؛

لولاها انگار که عطش زده ای به آب رسیده باشد، همه ی قطرات روغن را با ولع می بلعند...

در را دوباره باز و بسته می کنم؛ انگار دیگر صدای آزاردهنده ای شنیده نمی شود...

 

به فکر فرو می روم...

انگار گاهی روحت هم روغن کاری لازم! می شود، نه؟!!...

آن وقت هایی که صدای آزاردهنده ی قیژ و قیژ روحت به گوش می رسد با بی تفاوتی از کنارش نگذر و بدان که این صداها سکوت هایی را برهم می زنند که آرامش بخش اند...

بجنب، روغن دان را بیاور و روغن کاری اش کن!...

یقین بدان که روحت مثل عطش زده ای که به آب رسیده باشد با همه ی وجودش، قطرات روغن را می بلعد!

به نماز بایست و با معبودِ همیشه در دسترست راز و نیاز کن؛ چند صفحه ای قرآن بخوان و به آیه های نورانی اش منوّر شو...

روغنِ لولاهای روحت همین است؛ باور کن...

 

کمی بعد گوش کن! دیگر صدای قیژ و قیژ روحت شنیده نمی شود...

گاهی افتخار می کند که انتخابِ تو برای همراهی در مسیر پر فراز و نشیب زندگی، اوست!

یکدفعه از این احساس، اوج می گیرد و به خود می بالد...

البته خودمانیم، خودت هم می دانی که احتمالاً بانو نمی تواند این مفتخر بودن را جار بزند! دوست دارد که در یواشکی های ذهنش این احساس خوشمزه را مزمزه کند! 

ولی اگر گاهی بانو انتظار دارد تو احساس افتخارت را اگر هم جار نزدی در گوشش نجوا کنی، می شناسیش که؛ پای خودخواهی اش نگذار!

این روزها در مورد گذر زمان دو احساس کاملاً متفاوت دارم...

هم کش می آید و انگار نمی گذرد که نمی گذرد! و هم در عین حال چشم برهم می زنم و روزها و هفته ها و ماه ها سپری می شوند، انگار از گذرشان هیچ نصیبم نشده!

و من این وسط گاهی می دوم تا به زمانِ زود گذشته برسم؛ و گاهی می ایستم و درگیر رنجِ زمانِ از حرکت بازایستاده می شوم!

 

+ احتمالاً با این خیالات متناقض در مورد گذر زمان، فقط سکون و عدم حرکت عایدم شده باشد!

بارها چینیِ شکسته ی دلش را به زحمت بند زده بود که دوباره دلش شکست و هزار تکه شد...

هزار تکه ای که این بار بند زدنش به این آسانی ها نبود...

نمی خواست دلی را بشکند؛ نمی خواست حرف هایش نیشتری شود بر جان کسی؛ نمی خواست آتشی باشد زیر خاکستر سکوتش؛ نمی خواست بعدها انبار باروتی از حرف های ناگفته باشد که به جرقه ای منفجر شود!

رفت و نماند و نخواست که این چنین شود...

ولی همین رفتن و نماندن و نخواستن هم متهمش کرد!!!

حالِ این چینیِ شکسته ی بند نزده ی متهم را جز تو که می داند، خدا؟!...

 

+ بند زدنِ چینیِ شکسته هم کار خودته اوستا کریم!

وقتی در تلویزیون، تصویر جمعیت کثیری را، مثلاً در ایام محرم سال های گذشته، می بینم، با خودم می گویم: چه دورانی بود! خیل جمعیت به این راحتی درکنار هم بدون هیچ قید و شرط یا بدون هیچ هراسی به عزاداری مشغول می شدند؟!

ما هم در این خیل جمعیت به راحتی گم می شدیم!

باکی نداشتیم از حذف فاصله های اجتماعی! 

ماسکی دست و پا گیر بر صورتمان جاخوش نکرده بود!

الکل به دست نبودیم و اینقدر وسواس به خرج نمی دادیم!

دلمان پر می کشید برای غذاهای نذریِ آقایمان که یکدفعه و بی برنامه قسمتمان می شد و تا قیمه ی امام حسین (ع) را نچشیده بودیم انگار چیزی کم داشتیم!

یادم می آید تمام عشقمان همراهیِ بچه ها در این ایام بود نه اینکه از ترس در اجتماع بودنشان و سختیِ رعایت نکات بهداشتی برایشان، ترجیح دهیم که خانه نشین باشند!

چه نعمت ها در بر داشتیم و قدرشناس نبودیم...

حالا تنها و غریب کنج خانه هایمان به لطف پخش های زنده! به سوگواریت می نشینیم حسین (ع)...

قبولمان کن...

 

دوست دارد فقط و فقط از آرامش بگوید؛ دوست دارد تنها مایه ی آرامش باشد و بس نامش هم انگار همین است: آرامش!

ولی گاهی در گیرودار دلمشغولی ها و گرفتاری های ریز و درشتش، درست وسط بی حوصلگی ها و غرغرهای درونی اش که یا مجالی برای برون ریزی شان ندارد یا اساساً بلد نیست که چطور بیرونشان بریزد...

خبرهایی امیدبخش شاید مثلا برآورده شدن آرزویی یا باز شدن گرهی از کسی که حتی تابحال او را ندیده، انگار که ته ته قلبش را قلقلک می دهد، ریز ریز می خندد و از آن همه افکار و گرفتاری ریز و درشتِ دغدغه آور رها می شود، پر و بال می گیرد در آسمان امید و آرامشی که بیشک از آنِ اوست فقط کمی از آن فاصله گرفته است...

 

+ درست است که گاهی روزگار آنطوری که تو می خواهی پیش نمی رود، ملالی نباشدت... تو با روزگار همراه شو و بگذر... همین

 

این روزها شرایط، به زندگی هایمان اصول و چارچوبی منظم و نیازمند توجه لحظه به لحظه تحمیل کرده است...

غفلت کنی از غفلتت سوءاستفاده شده و شاید زبانم لال به قیمت جان خودت یا عزیزانت تمام شود!

دست هایت را که می شویی ثانیه ها را باید بشماری تا به 20 برسد تا مطمئن باشی از درست بودن کارت، تا مطمئن باشی از پاکی و زدودن آلودگی ها...

انگار این 20 ثانیه، ثانیه هایی زندگی بخش اند؛ ثانیه هایی که عدم توجه به آن ها شاید روزی پشیمانت کند...

باندیش بانو! اگر تمام عمر با توجه لحظه به لحظه و دوری از غفلت می گذشت، چه می شد؟! یقین بدان دنیا گلستان می شد!!

چقدر در این سال های عمر، ثانیه های زندگی بخش را جدی گرفته ای؟! همان ثانیه هایی که با توجه و مراقبت به زدودن آلودگی های روح و روانت بپردازی و بعد مطمئن باشی از پاکی تا روزی که نامه ی اعمالت را پیش رویت قرار می دهند پشیمان نباشی!

 

+ تمرین کن و در این روزهایی که پر از توجه به ثانیه های زندگی بخش برای زدودن آلودگی های جسمی است، ثانیه ها را برای زدودن آلودگی های روحی هم غنیمت شِمُر.

 

گاهی کلمات آنقدر سریع و پشت سرهم به مغزش هجوم می آورند که شاید فرصت برای ثبت شان کم باشد؛

ولی گاهی هم چندین هفته و چند ماه می گذرد و دریغ از جمله ای...

و حالا بین این دو "گاهی" گیر کرده، دوست دارد بنویسد، کلمات پشت در ذهنش صف می بندند ولی برای ردیف کردنشان در جمله می ماند که چه کند!!

از مزایای این روزهای کرونایی و در خانه ماندن های اجباریمان...

همین بس که جای شیشه ی سیرترشی از آن تهِ تهِ یخچال به همین جِلومِلوها منتقل شده و دربِ مبارکش مدام باز و بسته شده و میزانِ محتویاتش هر روز کم و کمتر می شود!!! 

پیش تر، بنا بر ملاحظات اجتماعی شاید یحتمل چند ماهی یکبار یادمان می افتاد که چنین شیشه ای با محتویاتِ خوش رنگ و خوش مزه اش تهِ یخچالمان جاخوش کرده است!!!

امّا حالا سیرترشی در این روزهای خلوتِ زندگیمان انگار جای خودش را خوب باز کرده...

حیف نیست جای این زیبای خوش مزه ی دوست داشتنی تهِ تهِ یخچالت باشد؟!

 

+ در خلوتگه زندگیِ این روزها، بگرد و پیدا کن فراموش شده های بسیاری را که بنا بر ملاحظاتی دست و پاگیر، و یا شاید بخاطر بهانه هایی بیهوده، تهِ تهِ ذهنت جاسازی کرده ای و کم کم از قلم افتاده...

شاید قول و قرارهایی معنوی بین خودت و خدا، شاید عاداتی نیکو، شاید رفتارهایی بجا و تحسین برانگیز و...

 

                                                     

سلام بهار جان!

حالت خوب است؟!

رسیدنت بخیر عزیز!

خستگیِ راه را از تن بدر کرده ای؟!

چند روزی می شود که از راه رسیده ای و کوله بار پر از گل و شکوفه ات را بر زمین پهن کرده ای...

دیشب هم ابرهای بارانی ات را بهم کوباندی و باراندی تا سناریوی بهاری ات را تکمیل کرده باشی...

این روزها شاید خیلی از ما حواسمان به تو نباشد؛ تو که عروس فصل هایی و پر از ناز! باید قربان صدقه ات رفت و نازت را کشید؛ باید گیسوان مزیّن شده به شکوفه ات را نوازش کرد، عطر خوش پیراهنِ گل گلی ات را عمیق استشمام کرد و رنگ سبز چشم نوازش را به خاطر سپرد!

ولی همه بی توجه به ناز و نیاز تو سر در گریبانِ غم ها و اخبار منفی و بدتر از آن افکار منفی فرو برده ایم!

بعضی از ما همچون زندانیِ اسیر در بند شده ایم که فقط دنبال فرصتی است تا نقشه ی فرارش را عملی سازد! به نظرت بهتر نیست که در این روزهای بهاری در گوشه ی دنج خانه هایمان و کنار عزیزانی که تا پیش از این، وقت کمتری را با آنان می گذراندیم، این عمر گرانمایه را به بهترین شکل بگذرانیم؟!

می دانیم که شاید تا الان میزبانِ خوبی برایت نبوده ایم عزیزِ جان! انگار نه انگار که تا پیش از این، آمدنت همیشه نوید زندگی داده و مژده دهنده ی پایان سرما و رسیدن سرسبزی و آغازِ هستی، بوده!

می دانی! امسال پیش از اینکه قدوم مبارکت را بر چشمانمان بگذاری و تشریف فرما شوی، میهمانی ناخوانده و سرزده یکهو آمد و نشست وسط سفره هایمان و حالمان را گرفت!

باور کن هر ترفندی هم که بلد بودیم بکار بستیم؛ از در بیرونش انداختیم از پنجره سرک کشید؛ حالا فقط این راه را جلوی پایمان گذاشته اند که در پستوهای خانه هایتان بمانید و جُم نخورید مبادا این مهمانِ ناخوانده ی سمج، گوشه ای گیرتان بیاورد و خودش را به زور جاساز کند در میان بند بند انگشتانتان و بی تعارف منزل گزیند در خانه ی امنِ گرم و نرمتان!!!

می بینی چه به روزمان آورده که امسال حتی از آمدن تو هم غافل شدیم بهار جان! 

ولی مبادا فکر کنی حالا که کنج خانه هایمان خزیده ایم، تو و عطر دل انگیزت و چشم اندازِ بی نظیرت و سوغاتی های زیبایت را از یاد برده ایم!

حالا هم دیر نشده، نه؟!

هنوز هم وقت داریم تا میزبانی تمام عیار باشیم برایت! حتی پشت درهای بسته ی خانه هایمان... یواشکی در را به رویِ ماهت می گشاییم، به استقبالت می آییم، به تو خوشامد می گوییم، برایت سنگ تمام می گذاریم و تو را می نشانیم سر سفره ی دلمان تا شادی، خنده، نشاط، و سرزندگی دوباره در خانه هایمان بشکفد و ماندگار باشد...

آری، هنوز هم دیر نشده!

 

----------------------------------------------------

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهی ست پر از بیم ز ما تا برِ دوست
رفتن آسان بُود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

"حافظ"

گاهی که ذهنش درگیر مشکلات و گرفتاری های ریز و درشت زندگیش میشه، زیرلب میگه خوش به حال اونهایی که توی این روزها بجز نگرانی های از جنس کرونا و رعایت نکات بهداشتی و وسواسی شدن نسبت به زمین و زمان،  دغدغه و موضوع دیگه ای برای فکر کردن بهش، ندارن!!!

دوست نداره اینطوری فکر کنه و گاهی از خودش بخاطر این طرز تفکر، متعجب میشه ولی انگار به نظرش، دغدغه ی کرونا نسبت به شرایط خودش، قابل تحمل تره...

مثل نگاه زندانیِ انفرادی به بندِ عمومی!!! حالا یکی نیست بگه زندان، زندانه دیگه؛ اصلا شاید یکی توی بند عمومی شرایط تو رو توی زندانِ انفرادی آرزو کنه!!! بالاخره هرکسی از دید خودش به شرایط زندگی نگاه میکنه دیگه... 

کاش یادش نره که شرایط و داشته های زندگیش آرزو و نداشته های یه زندگیِ دیگه ست و بالطبع مشکلات و گرفتاری هایی که باهاشون درگیره نسبت به مشکلات بقیه هیچه و خیلی ها آرزو دارن مشکلات اونو داشته باشن...

کاش اصلا مشکلات اینقدر درهم پیچیده نمیشد که بخواد اینطوری فکر کنه...

 

+ خدایا مشکلات، گرفتاری ها، بیماری ها، گره های کور و کلاً حالِ بد هرکسی رو که این روزها به نحوی گرفتاره، به لطف و رحمت بی حد خودت برطرف کن...

 

 

حتی باران هم به این زیبایی و بی بدیلی، ممکن است روزی ردّی بر شیشه ی پنجره ات باقی بگذارد که با دیدنش دل چرکین شوی و دست بکارِ زدودنش...

تو ردّ باران را از شیشه پاک می کنی و امیدواری که به این زودی ها شیشه ی پنجره ات دوباره لکه دارِ قطره های باران نشود...

اما خوب  بیاندیش بانو! با همه ی خستگیِ پاک کردن ها هنوز هم دوستش داری و به انتظار باریدنش چشم به آسمانِ ابری می دوزی؛ حتی اگر دوباره و دوباره شیشه ی پاکِ شفافت از قطرات باران لکه دار شده و دیگر شفاف نباشد!!

+ یادت باشد لکه هایی که باران روی شیشه ی پنجره باقی می گذارد هم جزئی از احساس خوشایند باران است؛ وقتی تق تق می زند به شیشه دارد صدایت می زند که من آمدم؛ آن موقع اصلا به فکر لکه هایی نیستی که ممکن است بعداً ردّش روی شیشه ی پنجره ات باقی بماند و مدتی را باید صرف پاک کردنشان کنی؛ آن موقع فقط می خواهی لبریز شوی از حس خوب باران...

 

+ یادت باشد به همین سادگی می شود خوبی های آدم ها را پیش چشم خودت بولد کنی تا کمتر یاد بدی هاشان بیفتی!!!

 

از معایب قرنطینه ی خانگیِ این روزهایمان به دلیل شیوع ویروس ناخوشایند کرونا حرف ها بسیار است؛

شاید این روزهای پایانی سال به خاطر خاص بودنِ همیشگی شان...

به خاطر تیک تاکِ شمارش معکوسِ انتظار برای رسیدنِ بهار و نو شدن که همیشه انتظار شیرینی بوده و هست و خواهد بود...

به خاطر اینکه از ماه ها قبل کلی نقشه برای این بدو بدو های آخر سالی کشیده بودیم و همه به یکباره نقش بر آب شدند...

به خاطر از دست دادنِ نعمت هایی که براحتی و بدون دغدغه داشتیمشان و قدر نمی دانستیم...

شاید به خاطر اینها و خیلی چیزهای دیگر این روزها برایمان کشـــــــدار شده و انگار تمامی ندارند...

اما؛ بوی بهار و جوانه زدن شکوفه ها و آوای خوش چکاوکان را حتی اگر پشت درهای بسته ی خانه ات و کنار پنجره ی اتاقت نمی توانی ببینی و بشنوی، حتما می توانی مجسم شان کنی...

آری تهِ تهِ همه ی اتفاقات و وقایع تلخ و ناگوار حتما می توانی زیبایی هایی منحصر به فرد را کشف کنی و از داشتنشان شاکر باشی...

همین که بیشتر با اعضای خانواده ات وقت می گذرانی، همین که بار تعطیلیِ مدارس را حالا بیشتر روی دوش خودت احساس میکنی و باید برای آموزش فرزندت روش هایی خلاقانه ابداع کنی و معلم همه فن حریفش باشی و او باتو غرق در لذت باشد، همین که به دنبال بازی های خانوادگی هستی تا جمع خانواده از کنار هم بودن هایشان شاد باشند، همین که دلت را به بهار میسپاری و با اینکه عید امسال شاید متفاوت ترین عید سالهای زندگیت باشد ولی از خانه تکانی ها عقب نماندی و شور و شوقی تهِ تهِ دلت را قلقلک می دهد و به تو نوید روزهایی بهتر و شیرین تر را می دهند؛ قدر این توفیقات اجباری را بدان...

غصه ها می خواهند در دلِ نازکت تلنباری از اندوه ها و افسوس ها و حسرت ها بسازند و کوهی شوند با قله هایی دست نیافتنی! تا نگذارند سرشار شوی از حس خوب زندگی...

نگذار غصه ها در این نبرد پیروز میدان باشند!

پس سرشار شو از احساس های خوب حتی در بدترین شرایط، در تلخ ترین خبرها و در ناامیدانه ترین لحظات که کلید گذر از سختی ها شاید همین کورسوی امیدی باشد که در دلت روشن است...

به امید روزهای بهتر برای همه...

 

+ خدای روزهای سخت و ناامیدی همان خدای روزهای خوشی و امیدواری است؛ این خدا همان خداست... این ماییم که رنگ عوض می کنیم!