کار خاصی نکردما؛ فقط چهارتا تلفن ساده به اینور و اونور برای راه افتادنِ کارش که دستگاه خرابش رو کجا باید برای تعمیر بفرسته! وقتی هم ازم نگرفتا؛ فوقش ده دقیقه، یکربع...حالا مثلاً چه کار بزرگی کرده بودم؟ هیچی...
ولی تشکر قلبیش از من وقتی فهمید باید کجا بره و چیکار کنه خیلی بهم آرامش داد... حس کردم با این کارِ ناچیز و بیمقدارِ من چقدر دلگرم شد...
اصلاً وقتی گوشی رو قطع کردم فقط به زبونم اومد که خدایا توفیقِ خدمت و مهربونی به مامانم رو ازم نگیر...
+ آرامش بانو! تو که دنبال آرامشی، همین ریزهمیزههایی که به نظرت بیاهمیتن میشن برات مایهی آرامش... قدر بدون و بازم تکرارش کن! هرچند این توفیقیه که نصیب همهکس نمیشه؛ ولی میتونی لیاقتِ این توفیق رو در خودت ایجاد کنی...