چراغها روشن ماندهاند و یکی باید برود خاموششان کند! همه خوابند جز من که نمیدانم با اینهمه کاری که از صبح کردهام چطور تا الان بیهوش نشدهام؟!
فردا هم کلی کار در برنامه منتظرند تیک بخورند؛ این هفته حسابی سرم شلوغ بوده و خواهد بود بخاطر عزیزانی که مهمانمان میشوند...
چشم به چراغهای روشن دوختهام و آقای یار که آرام خوابیده و دارم به این فکر میکنم که اینروزها غوطه خوردهام در خبرهای خوبی که بوی حل شدن مشکلی را به مشامم میرسانند... خبرهایی که تا چند روز قبلش فکرش را هم نمیکردیم و من مدام میان بغض و آه از دلم میگذشت: «یعنی این روزها کی تمام میشود؟! نکند قبل از تمام شدنشان صبرم تمام شود؟!»
باید بین راههای متعدد انتخاب میکردیم که به کدام سمت ببریم سکان کشتی زندگیمان را؟!
فهمیدم به این آسانی هم نیست که مثل هلو برو تو گلو، راه مشخص باشد، باید بالا و پایین میکردیم جوانب را میسنجیدیم و بین چند گزینهی روی میز!!! یکی را انتخاب میکردیم... میگفتم: «قربونت برم خدا یکی از این گزینهها کافی بودا راضی به زحمت نبودیم... حالا چرا همه باهم و در یک زمان؟!» و دوتایی میخندیدیم...
بالاخره انتخاب کردیم، هرچند سخت بود اما با توکل و توسل به خودش مسیر پیش رویمان روشن شد و من برق را دوباره در چشمان آقای یار میبینم؛ هرچند از آینده کسی باخبر نیست اما همین نور امیدی که روشن شده است برای تلاش و ادامه دادن کافیست...
خدایا در این مسیر تازه نگهدارش باش... میدانم که هستی...
زمستان دوستداشتنیام، فصل روییدنم، آمدنت نزدیک است؛ هرچند پاییز عاشقیها را به سختی سپری کردم اما چون دوستش دارم، رفتنش را تنها با آمدن تو تاب میآورم و رفتنش دلتنگم خواهد کرد، مگر اینکه زمستانی اینچنین زیبا و دلچسب و پر از اتفاقات خوب انشاءالله، در راه باشد...
زمستان سرد و دلچسب ۱۴۰۰، تو نوید روزهای ورق خوردن چندین بارهی برگ دفتر زندگیام هستی پس آمدنت مبارکم باشد❄️
چراغها روشن ماندهاند و هیچکس خاموششان نکرده، درست مثل چراغ دلم که خاموش شدنی نیست :)
+ صدای باران میآید، بویش هم. تصمیم میگیرم صبح زود قبل از شروع بساط کلاس بزرگتره، بزنم بیرون و نان تازه بگیرم و در صبح بعد از باران نفس بکشم... تا خداوندگار چه تقدیر کند...