ذهن‌نوشته‌ی یک: از هر طرف به اون اتفاق ناگوار و ناخوشایند که نگاه می‌کنم جز اینها به زبونم نمیاد: «خداروشکر که...» ، «خدا رحم کرد که...» یا «اگه فلان‌طور شده بود چی؟!» 

گاهی میشه فاصله‌ی چیزی که ما بلا و ناگواری می‌پنداریم و اون چیزی که از سرمون گذشته (یا بهتره بگم پروردگار از سرمون گذرونده!) خیلی خیلی زیاده، یعنی اگه عمیق نگاه کنیم یه جورایی این کجا و اون کجا؟!! ولی معمولاً این‌طوری هستیم که خودمون رو غرقِ همون ناگواریِ پیش‌آمده می‌کنیم و غافل میشیم از اینکه می‌شد و ممکن بود بدتر از اینها سرمون بیاد...

توی شرایطی که ما داریم، اینکه کم‌کم داشتیم به یه ثبات و آرامشی می‌رسیدیم، یه نفس راحت می‌کشیدیم از ماجراها و چالش‌های جورواجوری که این مدت از سر گذرونده بودیم، حالا این اتفاق... می‌تونم بگم قششششنگ مستعد بودیم که من و آقای یار هردومون بزنیم به سیم آخر...

نمی‌دونم خدا قربون مهربونیت، چه کردی با دلمون که انگار نه انگار!!


ذهن‌نوشته‌ی دو: صبح بعد از راهی کردنش، یه صبحانه‌ی تنهایی دلچسب بخوری...

ظرف‌های کثیف رو توی ماشین ظرفشویی بچینی...

سینک رو برق بندازی...

ماشین لباسشویی رو بکار بگیری...

روی کابینت‌ها و کانتر رو دستمال بکشی...

پیاز‌ها رو ریز خرد کنی، از اندازه‌ی یک‌دستشون لذت ببری و تو دلت بگی انگار دستگاه شماها رو خرد کرده!...

از جلز ولز و ریزریز سرخ‌شدنشون توی ماهیتابه‌ای که نور آفتاب توش افتاده کیف کنی...

فندقِ تازه بیدار شده رو تحویل بگیری و راهی کنی به سمت دستشویی، بعدش که اومد در آغوشش بگیری و از اینکه کارهاشو خودش می‌کنه بدون نیاز به تو، زیر گوشش تحسینش کنی...

سلامِ گرمی به کلوچه‌ی دست و رو نَشُسته بدی و صبحانه‌ی بچه‌ها رو براشون بذاری تا بخورن...

بساط زرشک‌پلو با مرغ رو راه بندازی، ادویه‌ی خورشتی رو که به تازگی خریدی آروم بو بکشی  و بریزی توش و از بوش سرمست بشی و همون‌طوری که او دوست داره هویج‌ها رو جدا با شکر بپزی برای کنار مرغ‌ها...

جابجایی‌هایی ریزی انجام بدی که هنوزم توی خونه‌ی جدید، کارِ هر روزه‌ست، اینکه محتویاتِ یه کابینت یا کمد رو ببری بذاری جای دیگه‌ای که فکر می‌کنی بهتره، بعدش از این جابجایی‌ها کیفور بشی...

طبق روالِ هر روز، چندتا سوالِ درسی بدی به کلوچه تا حل کنه تا این تعطیلات باعث نشه درس‌ها از یادش بره، بعدش از اینکه خودش خودجوش از برنامه‌ای که براش گذاشتی استقبال می‌کنه، ذوق کنی...

لباس‌های شسته‌شده رو ببری توی تراسی پهن کنی که گرچه اونقدرها بزرگ نیست ولی یکی از نکات مثبت این خونه است...

بعدش همونجا محو تماشای درخت‌های سرسبز پارک بشی، اون دورها منظره‌ی کوهی رو ببینی که صبح دم‌دمای طلوع از پشت پنجره‌ی اتاقت دیده بودی که خورشید از پشتش سرک کشید و خیلی زود خودشو جا کرد تو دل دنیای آدم‌ها...

بیای کولر رو روشن کنی و کمی به تنت استراحت بدی و بنویسی تا خالی بشی از کلماتی که پشتِ درِ ذهنت صف بستن تا یکی‌یکی توی جمله ردیفشون کنی و ثبت بشن اینجا... اینه امروزِ تو آرامش... زندگی‌ در لحظات... هر لحظه‌اش پر از لذت و حواس پنج‌گانه‌ای که بیکار ننشستن... به روشنی، به زیبایی، به تلاش، به پذیرش و البته پر از رشد، چرا که نه؟!