بعدازظهر وقتی میخواستم بخوابم، بارون کمی شدت گرفته بود و حسابی مشغول شستشوی شیشهی پنجره شده بود!
داشتم از رایحهی بینظیرش وسط فصل گرما، لذت میبردم که یاد سیل و تلفات اخیر افتادم و دلم گرفت و از لذتم پرت شدم بیرون... خدا به خانوادههاشون صبر بده...
وقتی بیدار شدم، بارون تموم شده بود و کیفیت تصویرِ آسمون حسابی زده بود بالا و اون پنبههای پفکی پراکنده توی دل آسمون دل آدمو میبرد...
عصر با بچهها زدیم بیرون و رفتیم پارک... بچهها مشغول بازی شدن و منم طبق معمول مشغول پیادهروی... بوییدن عطر خاک بارونخورده به اضافهی عطر چمنهای کوتاه شده حس طراوت بهم میداد و حس میکردم تو جنگلهای شمالم و توی اون ثانیهها انگار با هر نفس، به عمرم اضافه میشد :))
توی مسیر پیادهرویم، یهو نظرم به این قسمت از تنهی درخت جلب شد:
یهو یاد یه چیزی افتادم؛ یادم اومد وقتی یه دختربچهی کوچولوی خیالباف بودم، نمیدونم دقیقاً چند ساله بودم؟! شاید ۵-۶ سالم بود... وقتی با این منظره از تنهی یه درخت مواجه میشدم، یقین میدونستم که اینجا لونهی یه سنجاب کوچولوی بامزهست! حتی یادمه میرفتم پای درخت و تقتق در میزدم و منتظر میموندم تا مثلاً سنجابه در رو یه روم باز کنه :)) حیف که پارک شلوغ بود؛ خیلی دلم میخواست بشینم پای درخت و تقتق در بزنم ببینم سنجابه در رو به روم باز میکنه؟! :))
نمیدونم، شاید اون موقعی که بچه بودم، تماشای کارتونِ «بَنِر» که ماجراهای یه سنجاب شیطون و بامزه بود، بیتأثیر نبوده باشه...
اون لحظه یادآوریِ طرز تفکر بچگیم، واقعاً برام هیجانانگیز بود...
اینم یه زندگی در لحظهی دیگه که ازقضا رفتم تو دلِ گذشته، نه گیر افتادن تو گذشته، که یه یادآوریِ پر از حسای خوب :))
+ زندگی میگذره، خیلی خیلی بیخبر از ما هم میگذره، هممون میدونیم و بازم گیر میفتیم و گولش رو میخوریم! یه وقتی اونقدر حالت بده که میای پست قبلی رو از زندگیهای نکردهات، مینویسی و یه وقتِ دیگه مثل الان به نوشتههای خودت لبخند میزنی و مطمئنی میتونی از همین یکبار فرصت زندگیت به خوبی استفاده کنی... زندگی خیلی عجیبه!!