درست لحظهای که فهمیدم اون اتفاقِ بد برات افتاده، داشتم ذوقِ همراه با استرسی رو مزمزه میکردم، ذوقی برای شرکت توی یه اردوی مادر فرزندی به همراه کلوچه و فندق، توی یه جمعی که برای اولینبار بود باهاشون همراه میشدم و هیچ شناختی ازشون نداشتم...
همون حین که داشتم آماده میشدم و بچهها رو آماده میکردم که بریم، جملهای پشت تلفن از زبونت حاکی از اون اتفاقِ بد شنیدم و یخ کردم...
توی ثانیههای بدوبدو برای رسوندنِ خودمون به همراهانِ اردو، مدام بین حال خوش ناشی از این تجربهی شیرین و حالِ ناخوش ناشی از اون اتفاقِ بد، در رفتوآمد بودم و فکر میکردم چرا حالِ خوشِ صددرصدی هیچوقت در انتظارم نبوده و نیست و حتماً باید یه حال ناخوشِ هرچند کوچیک هم در کنارش باشه؟!! مدام به خودم میگفتم برم کنسل کنم رفتنمون رو تا وقتی تو با حالِ خرابت میرسی خونه و قشنگ میتونستم چهرهتو در نظرم مجسم کنم، اون لحظه خونه باشم و کنارت و طبق معمولِ گذشته، پروسهی رهاندنت از تقلا کردنهای بیجا در مواقع غم و سختی رو طی کنم!
تو مدام بهم گوشزد کردی که به تفریح بچهها برسم و از جزئیات نپرسم تا بعد... بچهها حسابی دلی از عزا درآوردن و برای من هم بودن در میون اون جمع هرچند تازهوارد بودم، خوب و عالی و به دور از دغدغه بود. اذان مغرب رو میگفتن که با بچهها رسیدیم خونه، قبلش فکر کردم با قیافهی پر از رنج و غمت روبرو خواهم شد، اما تو در رو به رومون باز کردی و با رویی خوش به استقبالمون اومدی، خیلی عادی نشسته بودی به تنظیم کردنِ مودم برای وصل شدن به نت بدون اینکه ذرهای درخودفرورفتن توی چهرهات ببینم و اون وسط تعریفهای بیپایانِ بچهها رو از اردو گوش میکردی...
فرصتی نبود تا در نبودِ چهار چشم و گوش تیز! بنشینم کنارت و از جزئیاتِ اون اتفاق بپرسم... بعد از شام و سروسامون دادن به امورات آشپزخونه، بخاطر دردی که بیخودی توی بدنم پیچیده بود، بدون اینکه فعالیت خاصی توی اردو کرده باشم، کمی دراز کشیدم...
آمدی، پر از پذیرشِ اون اتفاق، پر از حس و حالی که گرچه توش غم و استیصال موج میزد ولی نوعی تسلیم و عدم تقلا هم کنارش بود، حتماً پررنگ هم بود که من اینطور متوجهش شدم!
چقدر خوب بود که لحظاتی که آروم کنارت بودم و به حرفات گوش میدادم و همدلی میکردم، میدونستم قرار نیست کلی انرژی صرف کنم تا تو رو از تقلا کردنِ بیجا در برابر اتفاقاتی که در اختیارمون نیستن، برهانم... تو همونطور رفتار کردی که باید... و در آرامش چشمهایمان را بستیم...
خداروشکر... این نیز بگذرد...
یارب نظر تو برنگردد
تقدیم بهت: