تو یکی بزن و در برو، ما صد تا میزنیم و میایستیم...
یادت باشه که «دورانِ بزن دررو گذشته...»
#وعده_صادق
#نصر_من_الله_و_فتح_قریب
تو یکی بزن و در برو، ما صد تا میزنیم و میایستیم...
یادت باشه که «دورانِ بزن دررو گذشته...»
#وعده_صادق
#نصر_من_الله_و_فتح_قریب
نه پر از غمم، نه از شادی لبریز...
نه پر از ناامیدیام، نه توی امیدواری غوطهور...
نه لحظاتم پر از حسهای بده، نه لحظهلحظه سرشار از حسهای خوبم...
نه مدام ناشکری میکنم، نه هر لحظه شکرگزاری به زبونم جاریه...
شاید هیچکدوم از اینها وصف حال الانم نباشه؛ شاید دارم مدام بین این احوالات متفاوت پیچوتاب میخورم؛ میرم و برمیگردم...
زندگی گاهی زورش میچربه به توان و تاب و تحمل تو، گاهی تمام تلاشش رو میکنه تا از در و دیوار و پنجره و حتی شکاف باریک روی دیوار، گرفتاریها رو سرازیر کنه توی زندگیت و وجودت، ولی بازم باورت نمیشه، نمیخوای که باورت بشه...
یه نیشگون سفت ازت میگیره و میونِ تحمل دردش، داری با خودت فکر میکنی یعنی این فقط یه تلنگره یا شروع یه درگیریِ دوباره است؟! یعنی تحملش رو دارم؟! ته قلبت میدونی و مطمئنی اون بالایی حواسش هست حتی به اندازهی ارزنی بیشتر از توانت روی دوشت نمیگذاره... نمیدونم... حوصلهی ادبی حرفزدن هم ندارم؛ حوصلهی استعارهها که همیشه توی نوشتهها به کمکم میان رو هم ندارم...
حتی این هم شرح حال من نیست...
به روزهای زیبای بهاری نگاه میکنم؛ میبینم، میشنوم، بو میکشم و مثل همیشه پر از حس خوب شکر میشم و حالم دگرگون میشه... همهچیز خوب هست و نیست؛ انتظاری هم جز این از زندگی ندارم...
همیشگی نیست ولی گاهی هم به جوانه فکر میکنم، مگه میشه از یاد ببرمش؟! که اگر بود هفتههای پایانی جوانهبودنش رو میگذروند و من چه حالی داشتم... جوانهی بهاریِ ما... چه بهاری میشد؟! نه؟!🥲...
بعد میگم با وجود این گرفتاریها، خیر در این بوده، صلاح حتماً همین بوده... دلخوشم به این امیدواریها... مگه همیشه دستاویزی هم جز امید داشتم؟!...
گل سرخ عزیز من، به هر گلخانهای باشی، بدان رویای یک گلدان همیشه با تو خواهد بود...
تو دستم را نوازش کرده بودی، بعد از این حتماً تب یک عشق بیپایان همیشه با تو خواهد بود...
طوفانی میاد و میره و بعد از رفتنش، وقتی همهچیز دوباره به حالت عادی برگشت، طبیعیه که اون وسط مسطا بعضی چیزها نتونه دوباره به حالت عادی برگرده...
مخصوصاً اگه این طوفان درست وقتی سر برسه که از قبلش کلی برنامهی ریز و درشت برای حال بهتر خودت و عزیزانت کنار هم ردیف کرده باشی؛ یکهو سر میرسه و همهی اون برنامهها و حس و حال خوب موقع چیدنشون رو میزنه پودر میکنه!!
وقتی طوفان تموم شد و به خودت اومدی، طبیعیترین حالتش اینه که خستگی و ناامیدی سرریزت کنه از حسهای بد...
ولی میبینی حتی طبیعیترین حالت ممکن هم بازم به شکلی کاملاً طبیعی، از حس و حالای تو دوره! نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه؟!!
فقط بدیش اینه که شاید فقط تو باشی که اینطوری تونستی از پس یه طوفان، بیرون بیای... اطرافت رو که میبینی کسانی از عزیزانت هستن که شاید براشون زمان ببره تا به حالت عادی برگردن، اونا همون طبیعیترین حالت ممکن رو که از حس و حال تو دور بود، دارن میگذرونن...
تیمارکردنشون و انتظار برای دوباره روبراهشدنشون میشه مرحلهی بعدی این بازی برای تو...
سال نوی ما هم اینطور شروع شد، با طوفانی از راه رسیده و پودرشدن همهی برنامههای ریز و درشتمون برای سال جدید و ماه رمضون!!
اما خوب که فکر میکنم میبینم بد هم نیست، این هم بره به دفترچهی خاطرات بپیونده، با حالی خوب، با احوالی نیکو، با اطمینان از رشدی که همراهش بود، با امیدی روزافزون...🍀