۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است.

تو جایگزینی نداری...

بله، تو را می‌گویم... دوست مجازی

با هر عقیده و طرزفکر و منش و رفتاری که داری، با همه‌ی نقاط قوت و ضعفت که همه‌مان هم داریم، با همه‌ی خاطرات خوش و ناخوشی که باهم در فضای مجازی داشته‌ایم، تو برای من یگانه‌ای و بدون جایگزین...

هرچند، وقتی بروی، خودت، قلمت، احساسات نهفته پشت واژه‌هایی که از دریای ذهنت بر صفحه‌ حک کردی و شاید احساس دلبستگی‌‌ام به خواندن واژه‌هایت، همه را با خود می‌بری، اما تصمیمت برایم قابل احترام است و امیدوارم سلامتی و روشنی و نور توشه‌ی راه زندگیت باشد❤️💫💫

 

شازده کوچولو گفت: «نه، من پی دوست می‌گردم. نگفتی "اهلی کردن" یعنی چه؟»
روباه گفت: «"اهلی کردن" چیز بسیار فراموش‌شده‌ای است، یعنی "علاقه ایجاد کردن"»
- علاقه ایجاد کردن؟
روباه گفت: «البته. تو برای من هنوز پسربچه‌ای بیش نیستی. مثل صدها هزار پسربچه‌ی دیگر و من نیازی به تو ندارم؛ تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه به صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی، هر دو بهم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود...»
شازده کوچولو گفت: «کم‌کم دارم می‌فهمم... گلی هست... و من گمان می‌کنم که آن گل مرا اهلی کرده است...»


+ خطاب به همه‌ی آن‌هایی که یا یک‌دفعه‌ای و یا به‌تدریج بار و بندیل‌شان را جمع کردند/می‌کنند و کوچ‌کردن از وبلاگستان را به ماندن ترجیح دادند/می‌دهند🥲

۱. سفر با مترو گرچه همیشه برام جذاب و سرگرم‌کننده بوده، ولی خب روبروشدن و چشم‌توچشم‌شدن با انواع و اقسام فرهنگ‌ها و پوشش‌ها و ظاهرها، گاهی آدم رو غم‌زده می‌کنه و به فکر وادار؛ درسته توی دلت پذیرفتی که همشون عضوی از جامعه‌ی تو هستن و به‌هرحال دیدن‌شون و بودن در کنارشون توی بعضی از موقعیت‌ها مثل همین مترو اجتناب‌ناپذیره، ولی هرطوری که فکر می‌کنی نمی‌تونی درک کنی چرا اون دختر با این تزریق‌ها‌ی نابجا، ریخت و قیافه‌ی زیبای خودش رو این‌جوری نابود کرده یا چرا اون پسرِ نوجوون که تازه چند تار مو پشت لبش سبز شده، همچین شعله‌های خشمی رو روی پیشونی و بالای ابروهاش تتو کرده و حتی به بند‌های انگشتش هم رحم نکرده :((

 

۲. وقتی از راه رسید، پکر بود و منم به روی خودم و خودش نیاوردم، آخرشب بهش گفتم: «امشب درست‌وحسابی ندیدمت، یا توو خودت بودی یا توو اتاق!» میگه: «...فکرم مشغوله، بعداً میگم دلیلش رو...» و نمی‌دونه چه آشوبی به دلم می‌ندازه با همین دو تا جمله... پی‌اش رو نگرفتم و صبحش پای تلفن ازش پرسیدم، اونم درست وقتی که توی بیمارستان منتظر نوبتِ دکتر برای فندق بودم... وقتی فهمیدم بهش گفتم: «دلم هزار راه رفت، نگران بدهی‌ها نباش، روزی‌ دست خداست، درست میشه ان‌شاءالله...» اونم درست وقتی که پسربچه‌ای مبتلا به بیماری پروانه‌ای روی ویلچر از جلومون گذشت...

 

۳. از پنجره بیرون رو تماشا می‌کردم، اون بیرون صدای عبور ماشین‌ها و موتورها میاد، صدای زندگی‌ای که با سرعتِ هرچه‌تمام‌تر در جریانه توی یکی از خیابون‌های شلوغ پایتخت؛ ولی اینجا توی یکی از چندین و چند اتاق انتظار درمانگاه بیمارستان، گاهی زندگی جور دیگه‌ای داره رقم می‌خوره، کُند و کش‌اومده که هیچ‌جوره نمی‌گذره! مثلاً این مرد از یکی از روستاهای توابع استان گلستان این‌همه راه رو اومده برای اینکه ان‌شاءالله دکترهای اینجا یه کاری بکنن برای بچه‌ی تشنج‌کرده‌اش؛ یا اون زن از ظاهرش پیداست که از اتباعه، سنی هم نداره انگار و بدن ظریف و کوچولویی داره ولی دخترک ۸-۷ ساله‌‌ی بی‌حالش رو که یکی از پاهاش تا بالای ران آتل و باندپیچی شده، روی دست حمل می‌کنه و مدام پشت پیش‌خونِ منشی میاد و دخترکش رو نشون میده تا بلکه با دیدن شرایطش نوبت زودتری رو بهش بده و او همچنان معذوره و کاری نمی‌تونه براش بکنه؛ اون دختر حدود ۱۰ ساله هم پیداست که مشکل ذهنی داره، مدام با صدای بلند می‌خنده و با خودش حرف می‌زنه و توی راهرو می‌دوئه ولی نگاهش که بهت میفته عمقی نداره... توی مغزم صدایی می‌پیچه، یکی داره بهم تلنگر می‌زنه و میگه: «این‌ها رو ببین! ببین که مشکلات تو در برابر مشکلات لاینحل بعضی‌ها هیچه... حالا باز هم ناشکری و گلایه کن و ناامید باش!»

 

۴. امسال قصد دارم خرید زیادی برای مدرسه‌ی بچه‌ها نکنم؛ بیشترِ اقلامِ لوازم‌التحریر رو از پارسال دارن؛ شاید فقط تک و توک چیزهایی نیاز باشه؛ یکسری دفتر هم پارسال خریدیم و هنوز استفاده نشدن، کیف‌ها هنوز قابل استفاده هستن و با یه شستشو رنگ و لعابشون برمی‌گرده، هرچند خرید برای مدرسه همیشه همراه با ذوق بوده برام و باید دور یکی از دوست‌داشتنی‌هام خط بکشم ولی دارم فکر می‌کنم گاهی خوردنِ کفگیر به تهِ دیگ هم بد نیستا! باعث میشه از منابعت بهترین استفاده رو بکنی و سراغ اسراف نری :)

 

۵. دیگه به خودم که دروغ نمی‌تونم بگم، وقتی اوضاع بر وفق مراد باشه، حرف و درددل خاصی باهات ندارم؛ این‌جور موقع‌ها سلامِ نماز رو که دادم، گاهی به یه سجده‌ی شکر بسنده می‌کنم و گاهی هم نه! ولی کافیه به یه دل‌آشوبگی دچار بشم یا یه گره بیفته توی کلاف زندگی‌مون؛ اون‌وقته که پشت‌بندِ نمازها کمی پای سجاده بیشتر تأمل می‌کنم و قنوت‌ها و سجده‌های آخر نماز رو کش می‌دم و با بغض می‌گذرونم... چه بنده‌ای شدم من برای تو؟!

چند روز متوالی میزبانی کردم...

با اینکه همیشه کار لذت‌بخشی بوده برام و این کار رو با عشق انجام می‌دم، ولی گاهی از چند ساعت روی پا ایستادن و به‌تنهایی آشپزی‌ و تمیزکاری‌ کردن، خسته و له شدم و شب همین که سر به بالش گذاشتم، بیهوش شدم...

امروز صبح مهمان‌ها رو راهی کردیم...

بعد از رفتن‌شون، می‌دونی چی بیشتر از همه خستگیِ این چند روز رو از تنم به در کرد؟! قدردانیِ آقای یار و اینکه فهمیده من چقدر توی این چند روز دست‌تنها بودم و خسته شدم؛ اینکه این کار رو نه وظیفه که لطفی از جانب من تلقی کرده، همین!

اگه آقایون بدونن قدردانیِ کلامی چه تأثیر زیادی توی حس سرزندگی خانوم‌ها داره و متقابلاً حس قدردانی رو در اون‌ها برانگیخته می‌کنه، هیچ‌وقت دست از قدردانی‌های کلامی برنمی‌دارن؛ می‌رن و میان و مدام قدردانی می‌کنن :)))

و زندگی همین‌طوری به‌سادگی و نه به‌پیچیدگی زیبا می‌شود...

موهای روی سرش سپیده ولی هنوز رگه‌هایی از سیاهی رو میشه لابلاشون دید...

وقتی میاد، اکثراً دستش پر از خریده و حتی از چیزهایی که ته دلت می‌خواسته، ولی روت نشده بگی از شهرشون برات بخرن، انگاری که حرف دلت رو خونده باشه، خریده و آورده...

وقتی میاد، به همه‌ی وسایلی که نیاز به تعمیر داشتن و وقت و حوصله‌ای برای تعمیرشون نبوده، سر می‌زنه، از شیر آب خرابِ حوصله‌سربر بگیر تا پایه‌ی شکسته‌ی رواعصابِ میز!! 

وقتی هست، نگران هزینه‌های سربه‌فلکِ تاکسی‌های اینترنتی در نبودِ آقای یار نیستم، او هست که با رویی گشاده من و بچه‌ها رو به مقصد برسونه و معطلی‌ها رو بی‌اخم و عصبانیت تاب بیاره...

او هست، که کم و کسری خونه رو بگیره و بیاره و دست برسونه برای پاک‌کردن سبزی‌ها...

با اینکه خیلی وقت‌ها اختلاف نظر و عقیده داریم، ولی مگه میشه تا ابد مدیون لطف و محبت بی‌حد پدر همسرم نباشم؟!

خدا برامون حفظشون کنه...