۱. سفر با مترو گرچه همیشه برام جذاب و سرگرمکننده بوده، ولی خب روبروشدن و چشمتوچشمشدن با انواع و اقسام فرهنگها و پوششها و ظاهرها، گاهی آدم رو غمزده میکنه و به فکر وادار؛ درسته توی دلت پذیرفتی که همشون عضوی از جامعهی تو هستن و بههرحال دیدنشون و بودن در کنارشون توی بعضی از موقعیتها مثل همین مترو اجتنابناپذیره، ولی هرطوری که فکر میکنی نمیتونی درک کنی چرا اون دختر با این تزریقهای نابجا، ریخت و قیافهی زیبای خودش رو اینجوری نابود کرده یا چرا اون پسرِ نوجوون که تازه چند تار مو پشت لبش سبز شده، همچین شعلههای خشمی رو روی پیشونی و بالای ابروهاش تتو کرده و حتی به بندهای انگشتش هم رحم نکرده :((
۲. وقتی از راه رسید، پکر بود و منم به روی خودم و خودش نیاوردم، آخرشب بهش گفتم: «امشب درستوحسابی ندیدمت، یا توو خودت بودی یا توو اتاق!» میگه: «...فکرم مشغوله، بعداً میگم دلیلش رو...» و نمیدونه چه آشوبی به دلم میندازه با همین دو تا جمله... پیاش رو نگرفتم و صبحش پای تلفن ازش پرسیدم، اونم درست وقتی که توی بیمارستان منتظر نوبتِ دکتر برای فندق بودم... وقتی فهمیدم بهش گفتم: «دلم هزار راه رفت، نگران بدهیها نباش، روزی دست خداست، درست میشه انشاءالله...» اونم درست وقتی که پسربچهای مبتلا به بیماری پروانهای روی ویلچر از جلومون گذشت...
۳. از پنجره بیرون رو تماشا میکردم، اون بیرون صدای عبور ماشینها و موتورها میاد، صدای زندگیای که با سرعتِ هرچهتمامتر در جریانه توی یکی از خیابونهای شلوغ پایتخت؛ ولی اینجا توی یکی از چندین و چند اتاق انتظار درمانگاه بیمارستان، گاهی زندگی جور دیگهای داره رقم میخوره، کُند و کشاومده که هیچجوره نمیگذره! مثلاً این مرد از یکی از روستاهای توابع استان گلستان اینهمه راه رو اومده برای اینکه انشاءالله دکترهای اینجا یه کاری بکنن برای بچهی تشنجکردهاش؛ یا اون زن از ظاهرش پیداست که از اتباعه، سنی هم نداره انگار و بدن ظریف و کوچولویی داره ولی دخترک ۸-۷ سالهی بیحالش رو که یکی از پاهاش تا بالای ران آتل و باندپیچی شده، روی دست حمل میکنه و مدام پشت پیشخونِ منشی میاد و دخترکش رو نشون میده تا بلکه با دیدن شرایطش نوبت زودتری رو بهش بده و او همچنان معذوره و کاری نمیتونه براش بکنه؛ اون دختر حدود ۱۰ ساله هم پیداست که مشکل ذهنی داره، مدام با صدای بلند میخنده و با خودش حرف میزنه و توی راهرو میدوئه ولی نگاهش که بهت میفته عمقی نداره... توی مغزم صدایی میپیچه، یکی داره بهم تلنگر میزنه و میگه: «اینها رو ببین! ببین که مشکلات تو در برابر مشکلات لاینحل بعضیها هیچه... حالا باز هم ناشکری و گلایه کن و ناامید باش!»
۴. امسال قصد دارم خرید زیادی برای مدرسهی بچهها نکنم؛ بیشترِ اقلامِ لوازمالتحریر رو از پارسال دارن؛ شاید فقط تک و توک چیزهایی نیاز باشه؛ یکسری دفتر هم پارسال خریدیم و هنوز استفاده نشدن، کیفها هنوز قابل استفاده هستن و با یه شستشو رنگ و لعابشون برمیگرده، هرچند خرید برای مدرسه همیشه همراه با ذوق بوده برام و باید دور یکی از دوستداشتنیهام خط بکشم ولی دارم فکر میکنم گاهی خوردنِ کفگیر به تهِ دیگ هم بد نیستا! باعث میشه از منابعت بهترین استفاده رو بکنی و سراغ اسراف نری :)
۵. دیگه به خودم که دروغ نمیتونم بگم، وقتی اوضاع بر وفق مراد باشه، حرف و درددل خاصی باهات ندارم؛ اینجور موقعها سلامِ نماز رو که دادم، گاهی به یه سجدهی شکر بسنده میکنم و گاهی هم نه! ولی کافیه به یه دلآشوبگی دچار بشم یا یه گره بیفته توی کلاف زندگیمون؛ اونوقته که پشتبندِ نمازها کمی پای سجاده بیشتر تأمل میکنم و قنوتها و سجدههای آخر نماز رو کش میدم و با بغض میگذرونم... چه بندهای شدم من برای تو؟!