۲۸ مطلب با موضوع «شعرگونه‌نوشت» ثبت شده است.

از گرد راه رسیده و نرسیده

به رویم لبخند بزنی

برایم دست تکان دهی

میزبان حرف های ناگفته در دل مانده ام شوی

بی منت مهر بورزی

خطایم را ببخشی و قضاوتم نکنی

اوقاتم با تو بدون حسرت سپری شود

و حتی لحظه ای رها شوم از این دنیای سردِ یخزده

چیز زیادی است، نه؟!

من تنها همین را از تو می خواهم، رفیق!

و دیگر هیچ...


+ شعر از من

وقتی که نیستی ولی می دانم که می آیی...

لحظه ها را برای آمدنت، هرچقدر هم که زیاد باشند، می شمارم...

اینجور وقت ها فقط دلم برای بودنت تنگ است...

حتی اگر نگویم و نپرسی از کشدار بودن این لحظه ها...

 

اما امان از وقتی که نیستی ولی می دانم که نمی آیی...

و لحظه شماری ها برای آمدنت، هرچقدر هم که زیاد باشند، بی فایده است...

آن وقت دلم هم برای بودنت،

و هم برای لحظه شماری های آمدنت تنگ است...

حتی اگر نگویم و نپرسی از سخت گذشتن این لحظه ها...

 

من خوب بلدم به این لحظه شماری ها عادت کنم ولی ترک عادت مخواه...

 


+ خدایمان هم خوب می داند که نبودن هایت عاشق ترم می کند، مدام بهانه ای جور می کند تا از هم دور باشیم...

+ شاید نبودنت مثل شربت تلخی است که حال عاشقی مان را بهتر می کند، نمی دانم...

کنار آبگیر

نزدیک آن درخت بیدِ سر به زیر

روی نیمکت چوبیِ همیشگی

به زیر گیسوانِ بید که گویی آب نقره گون را نوازش می کنند

برای نیلوفرهای آبی و برای تو

رشته های شعرگونه ی بی سَروتَه م را بهم می بافم

می بافم و می بافم...

و به افق چشم می دوزم

زمزمه هایت در گوشم طنین می اندازد

"بازهم این رشته ها را بهم بباف؛ حالم را خوب میکند!"

و من این بار

کنار آبگیر

نزدیک آن درخت بیدِ سر به زیر

روی نیمکت چوبیِ همیشگی

فقط برای "تو"
رشته های شعرگونه ی بی سَروتَه م را بهم می بافم...

 

+ شعر از خودم

 

 

دلت را می شکنند...

قضاوتت می کنند...

کلامت را نمی فهمند...

نگاهِ پر از معنایت را جور دیگر معنا می کنند...

خیالی نباشدت بانو...

تو به دست نوازشگر آفتاب که صورتت را می نوازد دلگرم شو و لبخند بزن...

تو به روییدن جوانه ی کوچکی بر گیاهِ گلدانت ذوقی کودکانه کن و لبخند بزن...

تو به نگاه کبوتری که خرده نان های لب پنجره ات را برمی چیند و گویی در دلش دعایت می کند، دلخوش باش و لبخند بزن...

دلشکستن ها، قضاوت ها، نفهمیدن ها و کج فهمی هایشان را رها کن...

این دور باطل را می زنند بخواهی یا نخواهی...

بگذار و بگذر...

تو زندگی کن و لبخند بزن...

 

دستانت را به من بده
من رسم مهربانی را همین دیروز از بر کردم
هنوز یادم مانده
نکند زمانه از یادم ببرد
اما نه...
قلب من و قلب تو
جای مهری ابدی ست
دستانت را به من بده
تا نگاه بارانی ات 
رنگین کمان امید را به قاب چشمانم آورد
زیر این باران

پشت به دیوارهای تنهایی
کنار شمشادهای پر زِ شنبم
جوانه میزنیم

 

 

 

+ شعر از خودم

 

گاهی گمان می کنیم همه پل های پشت سرمان را ویران کرده ایم؛

حتی جرأت نداریم سربرگردانیم و به دنبال پلی بگردیم؛

نه به پشت سر... آری به پیشِ رو... می شود شعار روز و شبمان؛

غافل از اینکه بعضی از پل ها ضد زلزله بوده اند!!

 

 

 

+ به قلم خودم

!باورت خواهد شد

بوته ی آغوشم

تن یخ بسته ی احساست را

آب خواهد کرد؛

 

تو فقط نجوا کن

من صدای پرِ پرواز تو را

پشت دیوار بلندی به بلندای زمان

می شنوم؛

 

قاصدک را بردار

آرزویی در دل

با سر انگشتِ خیال

بسپارش به نسیم؛

 

باورت خواهد شد!

آرزوی دل دریای تو را

پیش از آنکه

قاصدک جان بشنَوَد،

پیش از آنکه

پیچکی آسوده خاطر، سینه خیز

طی کند دیوار را،

من خوانده ام در چشم تو؛

 

من به بالیدنِ پرهای کبوتر بر بام

من به رقصِ قاصدک در آسمان این دیار

من به نوری که بر این ظلمتِ شب می تابد

من به پژواکِ صدایت که در این متروکه خواهد پیچید

جمله ایمان دارم...


 

+ شعر از خودم

کنارِ پنجره ای باز در زمستان نشسته ام

کلامت، چای داغ دلنشینی است

می دَوَد به رگ هایم...

گرچه نگاهت را نمی بینم

کنارِ این پنجره ی باز زمستانی

در این سرما

با گرمایی که به رگهایم دواندی

دوام می آورم...


+ شعر از خودم.