خودش دیسک کمر داشت؛

شوهرش تصادف کرد و باید چند وقتی بدون حرکت در رختخواب میخوابید؛

اما او یک تنه همه کارهای او را می کرد؛ همه کارهای سخت مراقبت از یک بیمار را؛

سخت بود خیلی سخت...

دست تنها بود و گاهی از نظر جسمی کم می آورد...

اما اصلا غر نمی زد، گله نمی کرد؛

خستگی را از عمق چشمان گود رفته اش می توانستی ببینی اما لبخندش همیشه به لب بود؛

گاهی می فهمیدی که در تنهایی اش اشکی ریخته و چشمانش بارانی شده ولی به روی خودش نمی آورد و لحظه ای شکایت نمی کرد...

+ یاد همسران صبور و مقاومِ جانبازان عزیزمان افتادم که چند وقت نه، بلکه یک عمر همچون پروانه به دور عزیزانشان می گردند...

+ اجرِ صبوری هایت نزد پروردگارمان محفوظ باقی خواهد ماند، بانو جان...