دم دمای غروب و نزدیک افطار است...

صدای بچه ها که با پدر همبازی شده اند فضای خانه را پر کرده...

در این روزگار کرونایی که کلاً بچه ها خانه نشین شده اند، بدو بدوها و بپر بپرها و انرژی های مضاعفشان بجای مدرسه و پارک و مهمانی و کنار همبازی هایشان، در خانه تخلیه می شود و چه همسایه های خوبی اند آن پایینی ها که درک می کنند و هیچ نمی گویند؛ البته که ما هم اهل مراعاتیم و به ساعت های حساسِ شبانه روز توجه می کنیم و این توجه را به بچه ها هم آموخته ایم...

داشتم می گفتم، بچه ها با پدر همبازی و فضای خانه پر از سروصدا شده است...

بانو در حین آماده سازی مخلّفات افطار، تماشایشان می کند و صدای خنده هایشان، لبخند را مهمان صورتش می کند...

کمی بعد، پدر که از این بدو بدوها خسته شده و به اصطلاح "روزه او را برده است" می ایستد تا نفسی تازه کند...

جمله ای شنیده می شود از زبانِ شیرین کوچیکتره : "خسته شدی؟ الان چشمات مشکی می بینه؟!" *

کمی بعد همه زده اند زیر خنده از این جمله ی نمکین از زبانِ شیرین آن کوچیکتره...

 

* چشمات سیاهی میره!!!