دلت را می شکنند...

قضاوتت می کنند...

کلامت را نمی فهمند...

نگاهِ پر از معنایت را جور دیگر معنا می کنند...

خیالی نباشدت بانو...

تو به دست نوازشگر آفتاب که صورتت را می نوازد دلگرم شو و لبخند بزن...

تو به روییدن جوانه ی کوچکی بر گیاهِ گلدانت ذوقی کودکانه کن و لبخند بزن...

تو به نگاه کبوتری که خرده نان های لب پنجره ات را برمی چیند و گویی در دلش دعایت می کند، دلخوش باش و لبخند بزن...

دلشکستن ها، قضاوت ها، نفهمیدن ها و کج فهمی هایشان را رها کن...

این دور باطل را می زنند بخواهی یا نخواهی...

بگذار و بگذر...

تو زندگی کن و لبخند بزن...