دل می خواست که در مسافرت همراهِ آنان شود...

خب خیلی وقت بود که به مسافرت نرفته بودند!

دل که مسافرتِ خونش به شدت آمده بود پایین و آرام و قرار نداشت، مدام درِگوشش نجوا می کرد که: "برویم دیگر..."

اما...

عقل که وسط آمد انگار همه چیز را بهم ریخت و کلی معادلات چندین مجهولی پیش رویش گذاشت و مثل یک معلم سختگیر با یک چوب در دست، بالای سرش ایستاد و با بی انصافیِ تمام، سریع منتظر جواب شد!

معمولا در این مواقع خیلی قشنگ به سمت عقل و افکار عاقلانه اش کشانده می شد؛ این بار هم با دفعات قبل فرقی نداشت بنابراین به راحتی با کمی چاشنیِ قربان صدقه، دل را راضی کرد که: "عزیزم وقتش نیست، حالا فلان کار و بهمان کار واجب تر است. تو نباید کاری کنی یا چیزی بخواهی که همسرت اگر نتوانست، شرمنده ی تو شود. این بدترین کار است و بدان تو حتی بعد از اینکه به خواسته ات رسیدی ته دلت ذره ای راضی نیستی..."

دل هم که دل نازک!!! ثانیه ای نمی کشد که راضی می شود؛ خب عقل حرف حساب می زد. حتی دل خوشحال بود از اینکه این تصمیم را گرفته است و کلی هم تشویقش کرد که: آفرین بر تو، زنِ روزهای سخت بودن یعنی این!!!

اما وقتی شب بدون ذره ای تردید به همسرش گفت: خبر بده که نمی رویم. بی معطلی پاسخ شنید: چرا نرویم؟! هم ما و هم بچه ها به مسافرت احتیاج داریم؛ پس می رویم...

حالا دل به مقصود خود رسیده بود بدون ذره ای احساس عذاب وجدان، بدون اینکه عقلی بیاید وسط و همه چیز را بهم بریزد و معادلات چند مجهولی طرح کند و سریع جواب بخواهد!

آری او طرف عقل را گرفته بود و دل را راضی کرده بود به این تصمیم ولی یقیناً همسرش طرف دل را گرفته بود و شاید بیخیالِ همه ی دودوتا چهارتاهای عقلانی شده بود و هردو راضی بودند...

+ انگار بد نیست گاهی هم کسی باشد و با دلش همه ی دودوتا چهارتاهای عقلانی ات را بهم بزند!!!