هروقت دارچین میپاشم توی غذا، منتظرم صدای کلوچه و فندق بیاد که: «مامان حلیم پختی؟!» و من بگم: «نه عزیزم، این بوی دارچینه!» یعنی بوی دارچین براشون مساویه با حلیم!
دیشب هم موقع درست کردنِ نرگسی (تخممرغ و اسفناج) وقتی طبق عادت همیشگی، دارچین میپاشیدم روش، چهرهی خندون فندق که داشت از کنار آشپزخونه رد میشد، بهم زل زد و با شوق گفت: «بوی حلیم میاد!» و وقتی گفتم بوی دارچینه و نرگسی داریم، دقیقاً اینجوری شد:😑
برم یکم بلغور گندم خیس کنم برای حلیم :))
میزبان خانوادهات بودیم؛ وقتی رفتن، مدام برای کارایی که وظیفهام نبوده، چندین و چند بار در حضور بچهها ازم تشکر کردی و حسای خوب به قلبم ریختی... چقدر بده که یادم نمیاد من کِی حسای خوب به قلبت ریختم؟! تو بگو...
گاهی از کاه، کوه میسازه؛ کلوچه رو میگم! و من میون سردرگمی که آیا این واقعاً برای او کوه بود یا کاهی که او کوهش کرده بوده، یهو عصبانی میشم... دوست ندارم با عصبانیتِ من قائله جمع بشه... این عذابوجدانِ کوفتیِ بعدش بیخ گلومو میگیره و ولکن نیست!
آره دیگه، گاهی هم دیگه اسم آرامش برازندهام نیست😔 اینو فقط خودم میدونم و خدا...
برای قدمهای هدفمند مورچهایم که هم بهشدت علاقه دارم بهش و هم نیمچهدرآمدی ازش نصیبم میشد، دوباره خوردم به بنبست، از هر راهی هم که میرم میبینم بازم بنبسته و چیزی که میخوام جور نمیشه... خیر در نظر گرفتمش ولی بازم ته دلم تغییر این روند رو میخواد...
تا صبحِ قضا سهل و سهیلش به که باشد؟!
تا شامِ قدر رجعت و میلش به که باشد؟!
در بزمِ وصالش همهکس طالبِ دیدار
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد؟!