کتابِ «آرامِ جان»
روایتِ مادرانهای از یک مـــــــادر...
نامش محمدحسین بود و واقعاً هم آرامِ جانش بود...
مگر میشود مادر باشی و مادریکردنش برای محمدحسین را همذاتپنداری نکنی؛ محمدحسینی که برای مادر زیاد دلبری کرده بود و مادر نازش را زیاد کشیده بود، آخر جور دیگری دلبستهی او بود...
به گمانم شهدا همیشه در زندگی یک جور خاصی دلبری میکنند و رفتنشان هم جور خاصِ دیگری دلت را میبَرد...
محمدحسین آمدنش، زندگیکردنش و رفتنش همه دلبرانه بود و جور خاصی دلت را میبُرد...
چندخطِ دلبرانه از آمدنش:
آخرای ماه صفر رفتم سونوگرافی. دکتر گفت: «سهقلو داری!» تا چند روز در شوک بودیم. حالم بد شد. فرهاد رساندم مطب. بعد از معاینه دکتر گفت: «دو قلش رفته!» دل بستم به تنها جنین باقیمانده. پسر بود. اسمش را انتخاب کردیم: محمدحسین.
چندخطِ دلبرانه از زندگیکردنش:
اگر میخواستم بروم خانهی مادرم، محمدحسین میگفت: «نچ نچ! شما اجازه ندارید!» میگفتم: «از کی؟» میگفت: «از بنده!» میگفتم: «برای چی؟» میگفت: «کلید که میندازم توی در و میگم مامان! باید صدات توی خونه باشه و بگی جانم مامان!»
چندخطِ دلبرانه از صبر زینبیِ مادرش:
دست کشیدم روی صورتش. قربانصدقهاش رفتم. نوازشش کردم. دستم خونی شد. جای تیرها روی دستم مانده بود. نقطهنقطه، مثل شبکههای ضریح. دست راستم را بلند کردم. به امام حسین (ع) گفتم: «آقاجان همیشه با دست خالی شما رو صدا میزدم ولی امروز با خون محمدحسینم میگم یا حسین (ع)!»
صفحات پایانی کتاب بود که ماجرای شهادتش را میخواندم، با بغض؛ با تصورِ دیدن و شنیدنِ لحظهبهلحظهاش...
حالا من آن مادر بودم که جوانِ شهیدش را روبروی خودش میدید... من تصور میکردم و لحظهبهلحظه او بودم... چطور تاب بیاورم؟!
حالا انگار دو دستم برای رهانیدنِ دو چشمم از تاریِ دید، کم بودند... چشمانم میباریدند و من میانِ تاریِ دیدگانم از پردهی اشک و هقهقی که بخاطر تنهابودنم روزیام شده بود، باید کلمههای کتاب را به جانم میکشیدم تا مگر کمی، فقط کمی، از صبر و دلبزرگی و ارادتِ آن مادر به امام حسین (ع) را بیاموزم...
و من چقدر کمصبر و کمطاقت و کوچکدلم...😔
+ لذت بردم از این دورهمیِ کتابخوانی، صرفنظر از خودِ کتاب که برایم کشش و جذابیت داشت، این حرکت برای منی که در امر پرفضیلتِ کتابخوانی متأسفانه، آدم پشتِگوشبنداز و بهبعدموکولکنی هستم، فرصتِ بسیار بسیار دلنشین و جالبی بود؛ ممنونم از دزیرهی عزیز بابت شروع این کتابخوانیِ گروهی...