با خودت حسابی کلنجار رفتی...

آنجایی که نباید، دودوتاچهارتا کردی و آنجایی که باید، رفتی سراغ احساس...

امان از احساس...

بالاخره به زووور دلت را راضی کردی...

همان موقع، انگار که مرغِ آمین‌گوی از بالای سرت رد شده باشد، بی‌چون‌وچرا نعمتی را که از دلت گذشته بود، به تو می‌بخشند...

و بعد امتحانی و رنجی و حکمتی...

چه شد؟!...

نعمتت را از تو می‌گیرند...

حالا تو می‌مانی و اصل و اساس خواسته‌ات...

و...

آن شک لعنتی مدام به دلت چنگ می‌اندازد که، «آیا دوباره بخواهمش؟! نخواهمش؟! سختی‌هایش را به جان بخرم؟! نخرم؟! چه‌کار کنم؟!...»

بی‌تاب و دل‌آشوبه می‌شوی...

گاهی شتابان و با اشتیاق می‌روی سمت خواسته‌‌ی دلت و گاهی ریسمانی که به پایت بسته‌اند، تو را برمی‌گرداند سر جای اولت...

سخت‌تر از حال خودت، این است که ببینی همین احوالات از ذهن همراه زندگیت هم می‌گذرد، اویی که دلت می‌خواهد از این احوالاتِ پریشان‌کننده به آغوشش پناه ببری، اما می‌بینی او هم در همان دریایی غرق است که تو داری دست‌وپا می‌زنی...

و این سناریویی تکرارشونده‌ در برهه‌های مختلف زندگی‌ است...