سناریوی تکرارشونده!
با خودت حسابی کلنجار رفتی...
آنجایی که نباید، دودوتاچهارتا کردی و آنجایی که باید، رفتی سراغ احساس...
امان از احساس...
بالاخره به زووور دلت را راضی کردی...
همان موقع، انگار که مرغِ آمینگوی از بالای سرت رد شده باشد، بیچونوچرا نعمتی را که از دلت گذشته بود، به تو میبخشند...
و بعد امتحانی و رنجی و حکمتی...
چه شد؟!...
نعمتت را از تو میگیرند...
حالا تو میمانی و اصل و اساس خواستهات...
و...
آن شک لعنتی مدام به دلت چنگ میاندازد که، «آیا دوباره بخواهمش؟! نخواهمش؟! سختیهایش را به جان بخرم؟! نخرم؟! چهکار کنم؟!...»
بیتاب و دلآشوبه میشوی...
گاهی شتابان و با اشتیاق میروی سمت خواستهی دلت و گاهی ریسمانی که به پایت بستهاند، تو را برمیگرداند سر جای اولت...
سختتر از حال خودت، این است که ببینی همین احوالات از ذهن همراه زندگیت هم میگذرد، اویی که دلت میخواهد از این احوالاتِ پریشانکننده به آغوشش پناه ببری، اما میبینی او هم در همان دریایی غرق است که تو داری دستوپا میزنی...
و این سناریویی تکرارشونده در برهههای مختلف زندگی است...
انشالله کسی که برات تصمیممیگره خودِخودِ خدا باشه و تقدیرات نیک برات رقم بخوره
سلام علیکم
من یک موضوع رو چندین بار تجربه کردم که دیگه الان برام شده یک اصل و دستور...
بارها و شاید بگم برای مسائلی سالها توی تردیدی بودم که انجامش بدم یا نه...
وقتی به تبعات و احتمالاتش فکر میکردم عقب مینشستم و وقتی به طلب خودم و خواسته ام فکر میکردم، مایل به انجامش میشدم...
و غالبا روالم اینه که چیزی که توش تردید داشته باشم، انجامش نمیدم... اما چیزی که بارها شاهدش بودم اینه:
خدا به وقتش یقین رو براتون میرسونه...
یقین، در وقت خودش نازل میشه، و ما فقط میتونم این وقت رو نزدیک یا دورش کنیم...
وقتی هم یقین برسه خیلی دلتون بابت کاری که میخواید بکنید آرام میگیره...
یه مثال بزنم
حدود پنج سالی درگیر یه کسبی بودم که راه بندازم یا نه...
نقاط تاریکی داشت که تا ورود نمیکردم معلوم نمیشد خوب هست یا بد...
و برای اینکه اگر اون نقطه ی تاریک بد باشه آسیب کمتری ببینم باید پول زیادی جمع میکردم و قیدش رو میزدم...
پنج سال دلم میخواست اما تردید بود...
از یه جایی رهاش کردم... مدل زندگیم و تعاملم با خدا رو کمی تغییر دادم، بلوغم کمی بیشتر شد...
ناگهان اتفاقی افتاد که یقین خیییلی زیادی به دلم افتاد که اون کسب رو شروع کنم، دقیقا در زمانی که واقعا پول کمی داشتم... واقعا کم بود...
اما شروع کردم و خیر بزرگی هم داشت برام... خیلی خوب بود...
باید رزق بعضی چیزا رو از خدا خواست...
یقین رزقه...
در مورد این جنس یقینی که میرسه یه نکته ای بگم
این تجربه های زندگی پس از مرگ، هم ایرانی هاش و هم خارجی هاش، یه وجه اشتراک معناداری داره
وقتی برمیگشتن به دنیا، با اونکه اون توصیفات برای اطرافیانشون قابل درک نبود، و اطرافیان خیلی ها میگفتن خواب یا خیالی بوده، اما تجربه کننده ها ذره ای متزلزل نمیشدن و تجربه شون رو واقعی میدونستن و خیلی از این تجربه کننده ها این دنیا رو در برابر اون طرف، خواب و خیال میدونستن
در حالی که ما نظرمون اینه این دنیا، نهایت واقعیته...
اینکه فرمودید ان شاالله در جهت خیر باشه، دعای خوبیه، اما وقت اون یقین برسه تمام تردیدها رو میسوزونه...
الا بذکر الله تطمئن القلوب
و خدا هم خیلی راحت تو قرآن میگن من الهام میکنم خوبی و بدی رو...
و من میگم تشخیص هم الهام میشه...
باید با این خدا تعامل کرد
باید معامله کرد
ان شاالله بهترین تقدیرات براتون رقم میخوره
سلام و احترام
چقدر حرف های ما بود این ها...
کاش همونطور که به شما یقین خواهند بخشید، ما را هم عاقبت بخیر کنند.
سلام عزیزم
دقیقا امروز داشتم فکر میکردم که نیستی
الهی که هرچی برات پیش میاد خبر باشه