زمین و زمان دست به دست هم داده اند، کمتر چیزهایی در این سال های گذشته سر جای خود بوده اند؛ هر گِرهی که باز شد، گِره بعدی از آن پُشت مُشت ها سربرآورد و خودی نشان داد و با بی انصافی تمام حتی نگذاشت عرق بر پیشانی خشک شود!

مشکلات ریز و درشت آمدند و رفتند، انگار مهمانی گرفته بودند، مهمانی ای که میزبان، دعوت گیرنده نبوده و خودِ مهمانان خودشان را دعوت گرفته بودند، مهمانی شلوغ پلوغی شد از مشکلات اقتصادی و اجتماعی و ارتباط با عزیزانش؛

گریه آمد، اشک آمد، ناامیدی آمد، حسرت و افسوس آمدند، خشم آمد، تنهایی و ترس آمدند، ولی مانا نبودند، نماندند و فقط سرک کشیدند که مثلاً بگویند ما هم هستیم، بگویند ما هم آمدیم، نکند ما را فراموش کنی تا قدر روزگار بدونِ ما را بدانی!

هربار که مشکلی پیش آمد نزدیک بود بشکند ولی اجازه نداشت، مغزش این فرمان را به کل رد می کرد و دلش هم که گوش به فرمانِ مغزش بود، اطاعت می کرد. کرونا هم که در این میدان وارد شد دیگر نور علی نور شده بود، نمی دانست به فکر مشکلات ریز و درشتش باشد یا ترس از آینده ی مبهمی که این بیماری ناخوشایند پیش رویش ترسیم کرده بود.

باید پیروز این میدان می شد، باید به خودش ثابت می کرد که می تواند، باید باز هم این روش قدیمی اش را در رهایی از ناملایمات زندگی بکار می گرفت و می سنجید، آن روش این بود که هر وقت ذهنش درگیر مشکلی می شد به سادگی خود را می زد به آن راه و به زندگی روزمره ی خود ادامه می داد و سعی می کرد دیگر فکر نکند و ذهنش را از هرچه افکار بد و منفی بافی ها خالی کند، البته بودند زمان هایی که مکالمات ذهنی آشفته اش می کردند و نمی توانست رهایی یابد ولی مواقع بسیاری هم زورش به این افکار منفی و مکالمات یکطرفه ی ذهنی می چربید و خودش را خلاص می کرد.

موفق هم شد، مشکلات زیر پوستی به زندگیشان ادامه می دادند و هرزگاهی هم قدرت نمایی می کردند شاید اسمش را بشود گذاشت "همزیستی نامسالمت آمیز!!!" به وجود یکدیگر خو گرفتند ولی او قوی تر از آنها زندگی را اداره می کرد و نگذاشته بود که بشکنندش.