۱. بزرگتره درحالی که نشسته است و صبحانه میخورد، چای شیرین گرم مینوشد و لقمه در دهان میگذارد، مراسم صبحگاه مدرسه را با حضور مدیر محترم تماشا میکند!!!
من هم یاد میکنم که خودم در این سن چگونه صبح زود در سرما از زیر پتو با اکراه برمیخاستم و آماده میشدم و با کیفی سنگینتر از وزن خودم! صبحانه خورده و نخورده، راهی مدرسه میشدم و به همراه همسنوسالانم برای برنامهی صبحگاه، صفهای چند ده متری میبستیم، از جلو نظام میدادیم، به صوت قرآن یکی از هممدرسهایها و گاهی خودم گوش میسپردیم، سرود میخواندیم، دعا میخواندیم و درحالی که بعضاً بیدبید میلرزیدیم، صبورانه بیآنکه جیکمان دربیاید منتظر میماندیم تا نوبت به صف ما برسد و داخل ساختمان مدرسه شویم...
۲. بزرگتره درحالی که دو صفحه جلوتر از کلاس حل کرده و معلم منتظر است همهی بچهها حل کنند و تا یکربع دیگر یکییکی عکس صفحهی حل شده را بفرستند، روی مبل راحتی دراز کشیده و پتوی گرم و نرمی را به رویش کشیده و نطق میکند: «میگم مامان مجازی بهترهها، قشنگ کارامو میکنم بعدش راحت دراز میکشم!!! همینطوری راضیم، خیلی هم خوبه!!!»
من هم یاد میکنم که خودم در این سن چگونه سه نفره میچپیدیم توی نیمکتهای چوبی کاملاً استاندارد!!! گاهی آرنجمان دست بغلدستی را خط میزد، گاهی پاککن یا مداد بر زمین میافتاد و درحالی که از کمر تا شده بودیم باید از میان شش پای آن زیر، مورد مذکور را مییافتیم که شاید از مراحل بازیهای کامپیوتری و استراتژیک امروزی سختتر مینمود!!! و آخ که یادم میآید امتحانهایی که باید یکی از سه نفر پایینِ پای دو نفر دیگر، روی پا مینشست و آن پایین درحالی که پایش میرفت که بخوابد، تمرکز کرده و امتحان میداد...
ولی خوش بودیم، راضی بودیم، غر نمیزدیم و جیکمان درنمیآمد!
+ ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا؟!!!