در پیچ و خمهای جادهی زندگی، وقتی گردنههای خطرناکِ پر از مه را رد میکنی، یک متر جلوتر را هم نمیتوانی ببینی چه رسد به دوردستها را... آنوقت است که همهی وجودت را میسپاری به امید و توکلت...
مجبوری بروی... نه راه پس داری و نه از آینده مطمئنی... فقط باید صبور باشی و جلو بروی و ادامه دهی تا ببینی به کجا میرسی!
گاهی میترسی، گاهی نگرانی، گاهی مأیوسی، گاهی از زمین و زمان طلبکاری و گاهی هم خسته و رنجور و ملتمس... ولی ته دلت امید داری که در پسِ این مه غلیظ که چشم، چشم را نمیبیند، انوار خورشید طلایی رنگ را ببینی و از گرمای جانبخش و پر از آرامشش لذت ببری تا همهی سوز و سرما و وحشتِ مه را به دست فراموشی بسپاری...
امید داری ولی هنوز مطمئن نیستی و تنها چیزی که به تو حس اعتماد و اطمینان میبخشد، نوریست که در قلبت میدرخشد و دستانیست که همیشه و همیشه دورتادورت حلقه بستهاند تا وقتی لبهی پرتگاه ایستادی و همه چیز را تمام شده، پنداشتی، به یکباره در آغوشت گرفته و از پرتگاه دورت کند...
+ این متن رو حدود پنج سال پیش در روزهایی بحرانی و پرابهام از زندگیم نوشتم، روزهایی که تقدیر به یکباره برگ دیگری را از دفتر زندگی پیش چشممان گشوده بود و هیچ از آیندهی پیش رویمان نمیدانستیم، اما دل سپردیم به پروردگار و قدم در مسیری تازه گذاشتیم... حالا پس از پنج سال به همهی روزهای تلخ و شیرینی که از سر گذراندیم، مینگرم. هنوز هم از درک حکمت اتفاقات عاجزم اما باز هم در انتظار نگاه خاص پروردگار نشستهام تا برگ دیگری ورق بخورد و من بیپروا و بیواهمه در آغوش لایتناهیاش قدم در مسیری تازه بگذارم...
+ خدایا صبورم کن تا برای آنچه خیرم در آن نیست شتاب نکرده و دست و پا نزنم و دلم را راضی کن به آنچه خیرم در آن است...
+ یارب نظر تو برنگردد...