این روزها که روزم از ۶ - ۵.۵ صبح شروع میشه احساس خیلی خیلی خوبی دارم و تا حدود ۱۱.۵ شب که دیگه انگار دکمهی آفَم رو میزنن، سعی میکنم با حال خوب به زندگی ادامه بدم، هرچند گهگاه طوفانی بیاد و باد سردی وجودم رو بلرزونه اما لحظاتم درست مثل این انوار خورشید هست که صبح وقتی کنار پنجره رفتم، ندیدمشون اما بعد توی قابی که ازش ثبت کردم، خودشو بهم نشون داد (پایین و گوشهی سمت چپ)
منم شاید توجه نکنم و از کنار لحظات بگذرم اما مطمئناً قابی که از این لحظهها و این روزها به جا میمونه، مسبب زیباییهای زیادی میشه...
مطمئنم حواست بهم هست و نمیذاری با بیتوجه بودنم بیش از این توفیق شکرگزاری رو از خودم سلب کنم...
+ ممنونم که هستی، با اینکه وجه اشتراک کمی باهم داریم، گاهی دنیاهامون، زمین تا آسمون باهم فرق داره، گاهی حرف همدیگرو نمیفهمیم و گاهی جوری رفتار میکنیم که اونیکی براش سوءتفاهم پیش میاد اما هنوزم میتونیم اوقات خوبی رو باهم بگذرونیم، هنوزم میتونیم با مهربونی، حال خوب بهم هدیه بدیم و موقع خداحافظی همدیگرو در آغوش بگیریم و از اینکه باهم بودیم خاطرهی خوبی در ذهنمون ثبت کنیم؛ مثل همین دو روز گذشته... آره ما باهم فرق داریم مامان، خیلی خیلی زیاد، اما مطمئناً چیزای زیادی از تو توی وجودمه چه مثبت و چه منفی... دوسِت دارم و شادی و دلخوش بودنت آرزومه...
+ هر سال این موقعها به طور اساسی استارتِ خونهتکونی زده میشد، زیادم نمیشده روی کمک از جانب آقای یار حساب باز کنم و خودم تنهایی آهسته و پیوسته پیش میرفتم چون از بدوبدوهای دقیقه نودی هم بیزارم، اما امسال سرم شلوغه و هنوز نشده و فقط اندکی در این زمینه پیش رفتم، شاید مهمها رو انجام دادم اون آخرا و از غیرضروریها فاکتور گرفتم تا بعد ببینم چی میشه، شایدم فرصت کردم و همه رو انجام دادم... اشکالی نداره اینم روزگار این روزهای منه که با آغوش باز پذیرفتمش :))