حرف زدنم نمیاد، نه از سر بی‌حسی و بی‌حالی که همین بهار زیبا بهونه‌ی خوبی برای پر از حس و حال خوب بودنه! طبیعت یادمون میده سرما و خشکی و بی‌ثمری و مردگی دوباره تبدیل میشه به گرما و سرسبزی و حاصلخیزی و زندگی... گاهی فراموش می‌کنیم... 

چرا حالم خوب نباشه؟! با اینکه مشکلات و سختی‌ها از سال عجیب غریب ۱۴۰۰ زیرکانه خودشون رو جا کردن تو ۱۴۰۱ اما حقیقتاً حالم خوبه، می‌نشینم کنار مشکلات و باهاشون گپ می‌زنم، فعلاً قصدی برای زحمت کم کردن ندارن، مهمون ناخونده‌‌ی یک روز و دو روز هم نیستن که بشه باهاشون کنار اومد؛ دیگه کم‌کم صاحبخونه شدن اما غرغر کردن و کلافه بودن من چه فایده‌ای داره؟! هیچی فقط ضرر به جون خودم می‌زنم اینطوری!!! بیخیال مگه دنیا چند روزه؟!

گاهی صفحه‌ی مطلب جدید رو باز می‌کنم، نگاهش می‌کنم و می‌بندم چون اصلاً این کلمات شیطون بلا رو نمی‌تونم یکجا بند کنم و باهاشون از حس و حالم بگم :) 

حالا ببین اومدم دو خط بگم که ننوشتنم بخاطر حال بد نیست، شد یه طومار :))

اینم یه جورشه دیگه...