از همون موقعی که از پارک برگشتیم، یکم رفته بود تو فازِ غرغر کردن؛ فندق رو میگم :))

وقتی آقای یار نیست و بدونِ او پیش خانواده‌اش هستم، یکم بیشتر باید صبوری کنم و غرغرهای بچه‌ها رو که شاید بهونه‌ی باباشون رو می‌گیرن یا هرچی، تحمل کنم و تا جایی که از محدوده‌ی تربیتی‌مون تجاوز نمی‌کنه، بهشون بها بدم تا کار به جاهای باریک نکشه :))

راستش دوست ندارم بدونِ آقای یار اینجا باشم... کیلومترها دورتر! نه اینکه مشکلم خانواده‌ی او باشه‌ها نه! حتی از اینکه بدونِ او کنار خانواده‌ی خودم باشم هم اکراه دارم و سال‌هاست با این اکراه زندگی می‌کنم و با حسی که ازش فراریم هنوزم اخت نشدم... حواسم هزارجا هست و نیست ولی خودمم می‌دونم با خوش‌گذرونی‌های اینجا و محبت همیشگیِ خانواده‌اش بهم، دارم زیادی سخت می‌گیرم اما دست خودم نیست!

- چی میگی آرامش بانو؟! معلومه که دست خودته!!! افکار و احساساتت دست خودت نباشه پس دستِ کیه؟! باید یادت باشه این شرایط زندگیه که دست تو نیست و روند زندگیت اینطور ایجاب میکنه، نسخه‌ی هیچ‌کس دیگه‌ای هم کارساز نیست برای زندگی تو؛ برای تغییر این شرایط نمی‌تونی کاری کنی پس سعی کن سخت نگیری و خوبی‌هاش رو در نظرت بولد کنی گرچه شاید گاهی ناتوان میشی در این زمینه و مدام تو دلت غر می‌زنی که چرا مجبوری بی او اینجا باشی ولی می‌دونی گذراست و می‌تونی بهش غلبه کنی تا حالت رو بیش از این خراب نکنه! 

+ آره مثل همیشه راست میگی...

ولی خدایا واقعاً شکرت‌ها، اینکه زیادی ناشکرم درش شکی نیست... خودت ببخش... 

عه داشتم از فندق می‌گفتما، رشته‌ی کلام از دستم در رفت :))

داشتم می‌گفتم که بعد از پارک افتاده بود به غرغر کردن و کم‌کم داشت عصبیم می‌کرد... الکی گریه می‌کرد و لوس حرف می‌زد و خواسته‌های بی‌جا داشت و چون اینجا نازکش زیاد داره حتی اگه من بها ندم بقیه‌ای هستن که اینکارو بکنن پس بهتره خودم وقتی هنوز کار به ناز کشیدنِ بقیه نرسیده و از محدوده‌ی تربیتی‌مون تجاوز نکردن یه جوری قضیه رو جمع کنم :))

اولش محل ندادم ببینم خودش تموم می‌کنه یا نه. غذاشو زودتر از اینکه سفره بندازیم، کشیدم و شروع کردم به قاشق قاشق دهانش گذاشتن فقط برای اینکه دوباره سرِ اینکه نمی‌تونم خودم غذا بخورم و خسته‌ام، بحث درست نشه! دیدم همین‌طور داره به غرغر کردنش ادامه میده، دیگه داشتم می‌زدم تو جاده خاکی و کفری می‌شدم. مگه دیگه تا کجا می‌تونستم دل به دلش بدم؛ صبر منم یه جا ته می‌کشه دیگه! دلم می‌خواست همون‌طوری بشقاب و قاشق رو رها می‌کردم و می‌رفتم پی کارم تا خودش غذاشو بخوره و منم یکم آروم بگیرم اما الان این کار، کارِ درستی نبود...

یه لحظه مکث کردم، همین یه لحظه مکث کافی بود که درست فکر و عمل کنم... فکر کردم چی ممکنه از این فضا و غرغرهای بی‌پایان بیرونش بیاره؟! یاد پارک افتادم و لحظاتی که لذتِ محض بود براش، با خودم مرورش کردم و رفتم صاف سراغ چیزایی که می‌دونستم حرف زدن در موردشون از این فضا دورش می‌کنه...

یهو لحن بی‌حال و خسته‌مو که ناشی از شنیدنِ غرغراش بود، در صدم ثانیه‌ای تغییر دادم به لحنِ هیجانزده‌ای که داره از یه موضوع مستقیماً در ارتباط با خودش سؤال می‌پرسه...

حقیقتاً لحظه‌ی نشستنِ برق به نگاهش و تغییر چهره‌اش اگر قابل ثبت بود، بی‌نظیر می‌شد بنظرم :))

کار راحتی بود بنظر اما همین کار راحت گاهی به مشکل‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین کار دنیا بدل میشه و نمی‌تونی به موقع انجامش بدی و این میشه منشأ هزارتا بحث و تنش و آسیب...

و انسانه و فراموشکاریش! فراموش می‌کنه و دوباره اشتباهات و خطاهاشو زندگی می‌کنه و به خودش و بقیه که ازقضا عزیزترین کسانش هم هستن، آسیب می‌زنه!!

خدایا خودت ما رو از شری که ناخواسته برای خودمون و عزیزانمون به وجود میاریم و آسیب‌هایی که به خودمون و اونا وارد می‌کنیم، در پناه خودت حفظ کن...