تو هستی... گاهی می‌بینمت... 

وقتی اشعه‌ی خورشید صبح‌ها پهن میشه کف اتاق و وقتی لم میدم روی مبل، صورتم رو نوازش می‌کنه، وقتی نور آفتاب از توی سینک ظرفشویی منعکس میشه و چشمام رو می‌زنه و مجبورم برخلاف میلم موقع ظرف شستن، پنجره‌ی بالای سینک رو ببندم و اینجور مواقع از نور پشت پرده لذت می‌برم... تو حضور داری توی همین حس خوب...

وقتی پنجره رو باز می‌کنم، آسمون از لابلای ساختمونا جلوه‌گری می‌کنه برام و چشمم فقط همون تیکه رو قاب می‌گیره و باقی مناظرِ بی‌روح و کدر مربوط به ساختمونا رو ندید می‌گیره... تو حضور داری توی همین قاب چشم...

این روزا، هوای دلپذیری رو تجربه می‌کنم که گرما و سرماش قاطی میشه و نمی‌دونم از سرمای زیرپوستی صبحگاهی کیفور بشم یا گرمای دم ظهرش رو به‌زحمت تاب بیارم... تو حضور داری توی همین هوای ناب...

وقت سحر بدوبدو برای اینکه نکنه وقت تنگ بشه، میام پیچ رادیو رو می‌پیچونم و صدا رو کم می‌کنم و زمزمه‌های برنامه‌ی سحر، روحم رو تازه می‌کنه و بعدش میرم سروقت آقای یار و تنگ بودن وقت رو گوشزد می‌کنم و میام پای سفره منتظرش... تو حضور داری توی تک‌تک این لحظات که از دل تیرگی شب پیوند می‌خورم با روشنی روز و دلم پای سجاده آروم می‌گیره...

موقع خوندن دعای اسماءالحسنی دم غروب، وقتی صدای قل‌قل سماور و بوی قاطی‌شده‌ای از پنیر و سبزی و نونِ داغ مشامم رو پر کرده، وقتی توی فنجون‌ها آبجوش و نبات می‌ریزم و می‌ذارم خنک بشه برای موقع اذان... تو حضور داری توی این احوالات تکرارنشدنی...

**********

تو هستی... اما گاهی هم من نمی‌بینمت، مثل بیشتر اوقات عمرم که ندیدمت، نبوییدمت، نشنیدمت و لمست نکردم...

توی جزئی‌ترین چیزایی که اطرافم بود و هست حضور داری ولی مثل همیشه منِ فراموشکارِ طلبکار عینک بی‌تفاوتی به چشمم و پنبه‌ی بی‌خیالی به گوشم می‌زنم، بینیم رو پر می‌کنم از بوهایی که بوی حضورت بینشون گم میشه و دستام اونقدر آلوده به گناه میشن که گاهی حتی نمی‌تونه لطافت گلبرگ گلی رو لمس کنه و تو رو توش حس کنه...

اما طلبکار بودن رو خوب بلدم... از کی یاد گرفتم یا از کِی اینقدر طلبکار شدم یادم نیست، فقط می‌دونم وقتی یکم چاشنیِ رنج حل کنی تو یه لیوان آب گنده که هرچی بخورم تموم نشه و تلخی و گسی رو بچشونی بهم، یهو اون منِ طلبکار درونی شروع می‌کنه به هو‌چی‌گری و شمردن یک‌به‌یکِ کارایی که کردم و نکردم بخاطر تو، تازه طلبکارتم میشم که چرا این نوشیدنیِ تلخ و زَغنَبوت رو گذاشتی جلوم و حداقل یه قند کوچولو نذاشتی کنارش تا بتونم تلخیِ به اون بزرگی رو با شیرینیِ به این کوچیکی تاب بیارم و بدم پایین؟!

بعدشم داد می‌زنم که من مستحق این رنج نبودم و نیستم و چرا بیش از توانم بار روی دوشم گذاشتی؟! اصلاً از کجا می‌دونم چی برام بهتره، از کجا می‌دونم ظرفیتم چقدره، چرا فکر می‌کنم با همه‌ی نادونیم صلاح خودمو بهتر می‌دونم... مگه من اصلاً چقدر می‌دونم؟! هیچی... هیچی...

آره این منم که گاهی یادم میره توی آغوش تو بودن چه کیفی داره، فکر می‌کنم تو هم مثل من فراموشکاری (نعوذبالله) اما تو فراموشم نمی‌کنی و همیشه توی آغوشت نگهم داشتی، این منم که آروم و قرار ندارم و از توی آغوشت محو تماشای مناظر اطراف میشم و یادم میره مثل یه جادو خیلی زود همشون دود میشن و میرن هوا و بعدش فقط تو می‌مونی... فقط تو...